* چی بودم و چی شدم؟

بنظرم من هنوز اونی که باید باشم نیستم ولی بازم خیلی تغییر کردم و تغییرایی که کردم رو دوست دارم. خب من خیلی آدم خجالتیی بودم شاید هنوزم هستم ولی خب نسبتش خیلی کمتر شده. بدلیل همین خجالتی بودنم خیلی کم‌حرف بودم و هیچوقت حرف نمیزدم مگه اینکه کسی ازم سوالی بپرسه!:/ الان مقدار حرف زدنم زیاد تغییری نکرده ولی دلیلش عوض شده!:|

یه سری تجربه‌هایی رو داشتم تو چهارسال اخیر که باعث شد خیلی عاقل تر بشم:) 

ولی هنوزم که هنوزه، قصد ندارم از مود بچگی بیام بیرون:/ و حاضر نیستم به هیچ عنوان تو بحث های کثیف بزرگترها شرکت کنم-_- (و حتا بعضی بحث‌های شیرینشون)

دیگه اینکه نسبت به قبل اندکی به قدرت ارادم افزوده شده، اعتماد بنفسمم خیلی بهتر شده و یاد گرفتم که خودم رو بیشتر دوست داشته باشم،

و الان هرچقدر بیشتر فکر میکنم حس میکنم بیشتر تغییر نکردم تا اینکه تغییر کرده باشم:/ یا شایدم نمیتونم بنویسمشون نمیدونم در هر صورت خود الانم رو دوست دارم و سعی دارم هر روز تبدیل به یه آدم بهترش کنم:)


** ​خببب سلاااام. دیگه چخبرررر؟؟

من اگه بخوام ازین دو سه روز گذشته براتون بگم اینه که مودم خیلی داااغون بود. ولی به درسی که یاد گرفتم می‌ارزید! پونزده اسفند رو من تماما با گریه و خواب و آهنگ و تو حیاط بودن و هیچی نخوردن گذروندم:/ کلی با هیشکی حرف نزدم و به جاش با خودم حرف زدم زمانایی که تو حیاط بودم، همش به آسمون نگاه میکردم یا به کوه های خیلی دور به ماه و ستاره ها و چراغای روشنِ دور دست و کلی گریه کردم و حرف زدم کلی با خودم حرف زدم و خودمو بغل کردم و اشکای خودمو پاک کردم 

اون وسطاش مامانم اومد پیشم، بهش نگاه نکردم و اونم دقیق نشد تو صورتم ولی فهمید که کلی حالم خوب نیست و گریه دارم فقط یه چیزی پرسید که: به یاد گذشته‌هاتی؟

و این دقیقا چیزی بود که من اصلا به یادش نبودم. حال بدم ذره‌ای مربوط به گذشتم نبود و منم فقط در جوابش گفتم: نه به یاد آیندمم چیز بیشتری براش نگفتم و خوشبختانه اونم چیز بیشتری ازم نخواست؛ و فقط گفت زودتر بیا خونه که سرما نخوری 

ازین بابت خوشحالم که مامانم پاپیچم نمیشه و میذاره بعضی وقت هارو خودم تنها بگذرونم.

و نهایتا اون روز انقد که همش یا تو حیاط بودم یا خواب بودم یا تو گوشی، مامانم گف همش یا خوابی یا سرت تو اون کوفتیه، افسردگی گرفتی:)) ولی این همون افسردگی ساعتی خودمون بود که یکم مدت زمانش طولانی‌تر شده بود:))

درسته اون روز حالم خیلی خیلی خوب نبود ولی از هر طرف نگاه میکنم، چه از چپ، چه از راست، چه از بالا، چه از پایین(خا دیگه بسه مزه ریختی)، خلاصه که از هر طرف میبینم اون روزم شاید ظاهرا بیهوده گذشت و من کار خاصی نکردم ولی از درون اتفاقای خوبی افتاد و من الان خیلی حالم خوبه که اون روز رو گذروندمممم و تونستم بهتر بشم از روزهای قبل:)))


*** دیگه واقعا تصمیم گرفتم جدی بشینم و مفصل با جوشای صورتم حرف بزنم و بهشون بفهمونم که دیگه جاشون رو صورت من نیست و میتونن ازین به بعد به خودشون زحمت ندن و دیگه پدیدار نشن:))

همکارانی که در این بحث میخوان کمکم کنن، آلورا و سرکه سیب و صابون زردچوبه هستن! میدونم هیچکدومشون به هم هیچ ربطی ندارن:/ ولی خب فعلا همینا در دسترس هستن و امیدوارم که بتونیم همینجوری به تفاهم برسیم:))


پ.ن: امرووووز رفتم کلی نخ رنگی جدید گرفتممم و حقیقتا نیستید ببینید با چهارتا نخ رنگی چطور ذوق مرگ میشمم:)))))

پ.ن دو: عاقااا ینی چی که میخوان نت رایگان بدن؟؟؟ من تازه دیشب بسته گرفتممم نمیخااام. بگین پول منو پس بدن:/

پ.ن سه: بعضی وقتام حس میکنم تو نوشتنا و حرف زدنام از کلمه خب» خیلی استفاده میکنم:/

پ.ن چاهار: واسه خواهرم یه قسمت از کارتون خرس‌های کله فندقی رو دان کردم. بعد الان که گذاشته ببیندش، میبینم زیرنویسه و خیلی گنگ حرف میزنن! صداشو که بیشتر کردم دیدم انگاری یه پسره شاید ده ساله داره یه تنه داره جای تمام شخصیتا حرف میزنه و کارتون رو دوبله میکنه:))) خیلی خوب بود اصن تلاشش تحسین برانگیز بود:))))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها