"مرداد ماهِ نودوهشت"

داخل ماشین نشسته بودیم. ماشینشان را چند متر جلو تر می‌دیدم. سعی می‌کردم استرسم را پایین بیاورم همراه عمو از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلانتری رفتیم.

 

وارد اتاق مامور که شدیم، او و پدرش روی صندلی کنار میز نشسته بودند. سعی کردم نگاهم به صورتشان نیفتد.

عمو برگه هارا روی میز، جلوی مامور گذاشت. او هم کمی چرت و پرت گفت! نمی‌فهمیدم دقیقا چه می‌گوید! فقط متوجه میشدم که او و پدرش لبخند که نه پوزخند می‌زدند! به چه؟ به حال و روز خودشان؟ یا حال و روز من؟ نمی‌دانم!

وقتی متوجه شدم مامور می‌گوید نمی‌شود امروز بروم و وسایلم را از خانه‌ی نکبتی اش بیاورم، انگار روی سرم آب جوش ریخته بودند. نتوانستم سر جایم دوام بیاورم؛ بدتر از ان نمی‌توانستم چیزی بگویم! فقط بیرون رفتم.

از کلانتری بیرون رفتم و خودم را به ماشین رساندم. موبایل را برداشتم و شماره‌ی وکیلم را گرفتم و برایش توضیح دادم که مامور می‌گوید امروز نمی‌شود! نمی‌دانم دقیقا چه میگفتم! فقط میخواستم به حرف دیروزش که گفته بود فردا حتمی است عمل کند!

نمیدانم بخاطر حال اشفته و استرسم بود یا چه چیزی! در هر صورت قبول کرد که با مامور حرف بزند. موبایل را محسوسانه و دور از چشم سربازی که دم در ایستاده بود با خودم به داخل کلانتری بردم. در مسیر ورود تا اتاق مامور، شماره ی وکیلم را گرفتم. وارد اتاق مامور شدم. موبایل را به سمتش گرفتم و گفتم:

+ خانمِ . با شما کار دارن.

همان موقع صدایی که باعث اشفتگی بیشترم میشد در گوشم پیچید:

+ آقا مگه موبایل اینارو دم در ازشون نمی‌گیرن؟

- نخیر.

وقتی سریعا جوابِ نخیر» از طرف مامور شنیده شد، بین تمام حس استرس و آشفتگی هایم، یک حسِ مایل به یک پیروزی کوچک درونم رخنه کرد. هرچند که زیاد دوام نیاورد، اما همان چند ثانیه اش هم می‌ارزید.

به خشکی پشت تلفن با وکیلم صحبت کرد! باورم نمیشد! باورم نمی‌شد که من انقدر ساده بودم!

دیروز که وکیلم به مامور زنگ زده بود و خواسته بود کار مرا راه بیاندازد، با هم خوش و بش می‌کردند و در ازای راه انداختن سریع کار من دهن شیرینی میخواست! یک جورایی همان رشوه‌ی خودمان!

و حالا باورم نمیشد که من چقدر ساده بودم که فکر می‌کردم اگر الان هم با وکیلم حرف بزند می‌گوید: چشم؛ الان کارتان را راه می‌اندازم!

مامور دیگری را آن بیرون می‌دیدم که با سرباز دم در دادو بیداد راه انداخته و می‌گوید چرا اجازه دادی همراه خودش موبایل بیاورد و او عاجزانه می‌گفت که قبل از ورودم از من پرسیده و من گفته ام که موبایل ندارم!

خیلی محترمانه مرا همراه موبایلم بیرون انداختند بعد ازینکه موبایل را داخل ماشین برگرداندم دوباره وارد کلانتری شدم. سرباز بلند شد و گفت:

+ خانوم موبایل که نداری؟!

به گفتن نه اکتفا کردم و سریع به سمت ان اتاق کوچک و نفرت انگیز رفتم

مامور از او و پدرش خواست بروند و سپس رو به من گفت:

+ بخاطر عجول بودنتو حرفی که زدی، برو و تا یک ماه دیگه هم نیا که کارتو راه نمی‌ندازم

دنیا روی سرم خراب شد یادم نمی‌امد چه گفته بودم! اما خب میان تمام استرس و آشفتگی ام، عجول شدنم را در آن لحظه قبول کردم

عاجزانه میخاستم زودتر کارم را راه بیاندازد. او هم به کوهی از پرونده هایش که گوشه ی میز روی هم چیده شده بود اشاره می‌کرد و میگفت:

+ تمام این پرونده ها چند ماهه که اینجان! حالا تو نیومده میخوای بری! من میخواستم زود کارتو راه بندازم ولی خودت نذاشتی

ان لحظه ناتوان تر از ان بودم که چیزی بگویم! نمی‌دانستم چه بگویم. اشفته بودم، پر از استرس و عصبانیت!

نمی‌دانم عمو با مامور چه گفت و نهایتا نتیجه این شد که: شنبه بیایید امروز دیگر وقت نمی‌شود

.

.

نیمی از لباس ها را که داخل مشمای مشکی رنگ چپاندم، رویشان دو زانو سقوط کردم. چشمانم از اشک پر بود ولی سرریز شدنشان را ممنوع کرده بودم.

نه الان وقت نشان دادن ضعفم نبود!

سعی کردم حرف ها و دروغ های همیشگیِ شان را که در گوشم می‌پیچید، نشنیده بگیرم قبل ازینکه کسی وارد اتاق شود، روی پا ایستادم و خودم را جمع و جور کردم و مشما را تا آنجا که جا داشت از لباس هایم پر کردم.

کشو ها را باز کردم؛ خالی بودند هر چه ارزشمند تر بود را برده و بقیه ی چیز ها را ریخت و پاش کرده بودند. با این حال، هنوز هم طلبشان جا داشت!

صداهایشان مدام در مغزم می‌پیچید و بهم ریختگی اتاق باعث شده بود ندانم باید چه کاری انجام بدهم!

کشوی آینه را به سمت راست کشیدم و بازش کردم؛ جای لوازم آرایشی و ادکلنم خالی بود! این ها دیگر که بودند؟ به کوچکترین وسایلم هم رحم نکرده بودند!

بیخیالش شدم.

نشستم و از لای کتاب هایی که جلوی کمد ریخته بود، آن هایی را که مال خودم بود را جدا کردم خاله وارد اتاق شد و مرا که دید گفت:

+ چرا داری کتابارو جدا می‌کنی؟ بردار همه رو! همه وسایلتو برداشتن تو نشستی کتاب جدا می‌کنی؟

نگاهش کردم و بدون اینکه چیزی بگویم مطابق حرفش عمل کردم و تمام کتاب هارا داخل کیسه ریختم

مادرم همانطور که وسایل داخل آشپزخانه را جمع و جور میکرد، هر لحظه که متوجه میشد چیزی از وسایلم کم است آه میکشید و میگف:

+ همشون رو با خون دل گرفته بودیم؛ با پول دستای پینه بسته چقدر بی‌وجدانن اینا؟

چیزی نمی‌گفتم. چیزی نداشتم که بگویم فقط همانطور که از اول کیفم روی شانه ام مانده بود، از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و باز سردرگم برمی‌گشتم

.

وسط ظهر شده بود. انقد داد و هوار توی خانه راه انداخته بودند که مامور چندی پیش از خانه بیرونشان انداخته بود و باز هم همانطور توی کوچه داد و هوار می‌کردند

تمام وسایل را جمع کرده بودیم؛ از خانه بیرون آمدم و وارد خیابان شدم. تمام همسایه ها بیرون ریخته بودند و به داد و هوارشان گوش می‌دادند و بالاخره بعد از کلی سروصدای دیگر، سوار ماشین شدم و از آنجا دور شدیم

نفس راحتی کشیدم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم نمی‌دانستم به چه چیزی فکر می‌کنم 

به خانه که رسیدیم نیمی از وسایل داخل حیاط و نیمی دیگر در خانه بود. تا شب با کمک بقیه، همه را روی هم، روی هم، داخل اتاق کوچک سه در چهارم چیدیم

در نهایت

یک‌کنجِ‌کوچک از آن خالی ماند که بعد از آن، روز های زیادی پناهگاه کوچک و امن من بود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها