* عاقا اول از همه بگم که

شیدااااااا تولدت مبارک=*


** و از فیزیک در همین حد فقط بگم که تموم شد به سلامتی


*** خیلی دوس‌دارم حرف بزنم ولی انگار بدموقع اومدم که حرفم نمیاد کلا یه چن وقتیه انگار زیاد حرف زدنم نمیاد و اگرم چیزی میگم چرتو پرته:/ :دی


**** خب داشتم میگفتم که میدان انرژیم خیلی عجیب و غریب و خارج از قوانین فیزیک کوانتوم عمل می‌کنه:! خب هر میدانی، چه میدان پتانسیل، چه میدان مغناطیسی یا هرچیز دیگه‌ای، قوانین خاص خودشو داره و در حالت های مختلف با فرمول های مختلف میشه دلایل و خیلی چیزای دیگش رو مشخص کرد

ولی میدان انرژی که من در خودم حس می‌کنم خیلی عجیبه! در عین حال خیلی انرژی پذیره و سریعا انرژی اطرافش رو میگیره و مشابه به همون میشه! ولی خب در یه حالت هایی هم دقیقا برعکس میشه!

و نمی‌تونم تشخیص بدم که میدان انرژیِ وجود من، در چه حالت هایی و به چه علت هایی انرژی هارو میپذیره و باهاشون رابطه‌ی مستقیم داره و در چه حالت‌ها و علت هایی باهاشون نسبت وارون داره! ( می‌دونم الان دارین میگین این چی داره میگه:/ باید بگم که اثرات مخربِ فیزیکه:/ )

( ولی خب نکته‌ی لازم به ذکر اینه که خودم میفهمم دارم چی میگما:! )


***** عوق می‌زنم از عشق، شاید نه از عشق! ولی از هر حسی که میخواد نزدیک به عشق بین دو نفر بشه یه حس تضادِ لعنتیه یه احساس بیگانگی! که عشق رو دوست داری ولی حس نزدیک شدن بهش، باعث میشه تک‌تک سلولات انزجار ازش رو فریاد بزنن:/ و یه چیزی شبیه بغض ( نه خود بغض! یه چیزی شبیهش! ) تو گلوت به‌وجود میاد که دلت میخواد عوق بزنیش:/


****** خب من خیلی چیزا دوست دارم، ولی درمورد اینکه میخوام به چه چیزی برسم شک دارم! و این حس شک رو دوست ندارم:! اینکه می‌دونی چی دوست داری ولی شک داری که دوست داشتنت درسته یا نه؟ اینکه میخوای به چنین چیزی برسی درسته یا نه؟ خب اصلا چرا باید اشتباه باشه؟ چرا حس شک دارم نسبت به همه چی؟ چرا میخام هدف داشته باشم و وقتی میرم بنویسم کلی چیزایی که دوس دارم به ذهنم میاد و می‌نویسمشون ولی برای همشون شک دارم! برای رسیدن بهشون! خب چه مرگته؟:/


******* انگار تو بدنم پره از پروتون! یا پره از نوترون! انگار بدنم پره از یکی ازین دوتا و کل وجودم دارن همدیگه رو دفع میکنن! و انگار همه‌ی احساساتم و همه‌ی اجزا و جوارحم دارن متلاشی میشن! آره آره همینه! میدان انرژی بدنم نمی‌تونه همزمان هم پروتون داشته باشه هم نوترون تا یه حالت تعادلی توش ایجاد بشه و همین باعث حسای تضادی میشه که دارم! یه لحظه تو وجودم پره از حس مثبت انقد زیاد که هِی مثبتا همدیگه رو دفع میکنن و کل وجود مثبتم متلاشی میشه:! و یه لحظه‌ی دیگه کل وجودم پره از منفی و همینطور منفیا همدیگه رو دفع می‌کنن و باز متلاشی میشم و هِی مثبت، هِی منفی و این میشه تضاد و تضاد و تضاد!!!

خب انگار تا اینجاشو خوب اومدم و یه چیزای دستگیرم شد:/ 


پ.ن‌: انگار حرفم نمیومد:| ولی خب چرت و پرت خیلی گفتم!

پ.ن دو: من نمیخواستم دیگه از فیزیک حرف بزنم:( ولی انگار جنبه‌ی دو روز فیزیک خوندنم ندارم:/ ببین چطور قات زدم همه‌چیو باهاش!

پ.ن سه: عاقا، پیگمی میگه همه حرفاتو فکراتو چیزایی که از ذهنت میگذره رو به من بگو! میگه بالاخره باید یه نفر باشه که بتونی همه‌ی حرفاتو حساتو بهش بگی تا ذهنت درگیر خودش نباشه؛ ولی من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم چنین یه نفری پیدا کنم! مثلا من الان انقد چرتو پرتای تو ذهنمو نوشتم خب اینجا تو وبلاگمه و من مخاطبم شخصِ خاصی نیست و حتا بیشتر با خودم حرف می‌زنم!

ولی اگه همه‌ی اینارو بخوای به یه نفر بگی، خب اون یه نفرِ بدبخت هنگ میکنه نمی‌دونه چی بگه یا چه غلطی بکنه:/ بعد همونطور هاج و واج نگات میکنه یا چون حرفات باعث شده اونم قاتی کنه یهو یه چی میگه که باعث میشه خودتم بیشتر قاتی کنی و اینطوری بیشتر متلاشی میشی! :|

پ.ن چار: والا بخدا:|

پ.ن پنج: ازین به بعد ستاره‌هام افزوده میشن؛)

پ.ن شیش: و عنوان ها رو به تعداد مشتری‌ها می‌برم بالا تا بعد از پست نوشتن، دربه‌در دنبال عنوان نگردم؛))

پ.ن هفت: من امشب قرار بود ساعت ۱۱ بخوابم=]

پ.ن هشت: یه چیز دیگه یادم رف بگم ممکنه پیگمی اینجارو بخونه! البته احتمالش خیلی کمه شاید نیم‌صدمِ‌درصد! ولی خب بازم میخاستم بگم که اگه میخونی فعلا به روی خودم و خودت نیار لطفا پلیییز=]]


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها