* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))
* بالاخره یه تی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم
* تقریبا همهی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))
* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک
تو
* دیگه بگین نتهارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )
+ حس میکنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|
* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه انقد شلوغ که نمیدونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همهی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون میکنم یه گوشه و خودمو میزنم به اون راه انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/
ادامه مطلب
* امروز طی یک عملیات سه ساعته، اتاقم رو بازسازی کردم:)
البته بعد ازون، یه نیمچه عملیات دیگه هم براش رفتمم:/ چون چند دقیقه بعدش مواجه ی شدم که با کلی اسباببازی داره تو اتاقم بازی میکنه! و کو جرعت اخم به ابرو آوردن برای تهتغاری!:)
ادامه مطلب
* کله هایشان ریتمیکوار به اینور و آنور میرفت
و مویِ وِی ها درهوا پخش و پلا میبود!
* نمیدونم مامان تو چاییهاش چیزی ریخته یا آهنگای داداش زیادی باحاله:)) خلاصه که جاتون خالی:))
+ ممنونم که اونجاهایی که حالم بده انرژی میدین❤️
کفشامو دورتر از پام درآورده بودم
آروم قدم برمیداشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شنهای ساحل فرود میاوردم انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن
به دریا نزدیکتر شدم کنارش به قدم زدن ادامه دادم
موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تمومناپذیرش برمیگشتن و به نوبت پاهام رو نوازش میکردن
به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظهای چشمامو بستم
بعد از باز شدن چشمام، تقریبا میدویدم
موج های دریا بزرگتر شده بودن و به پاهام ضربه میزدنو با هر ضربه انگار میگفتن: ندو آروم باش ندو
ایستادم رو به دریا چشمامو بستم
دریا آرومتر از قبل موج میزد.
منو دریا آروم بودیم
صدای دریا، صدای خدا بود انگار :)
ادامه مطلب
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم قرار نبود همه چی بدتر بشه
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمیدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه و من واقعا نمیدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمیدونم چجوری از هم بازشون کنم
* میتونم ازتون کمک بخوام؟ من نمیدونم چجوری منطقی باهاش حرف بزنم و از حال بدم که دلیل اصلیش اونه براش بگم!
بهترین دوستم که از زیرو روی من کاملا باخبره، بهم میگه فقط تمومش کن! ولی من جرعت چنین کاری رو ندارم! اونم به صورت یهویی اصلا نمیدونم چجوری!
میدونم اگه تمومش کنم چند روز حالم بده ولی بعدش خوب میشم
ولی اینکه چطور این کارو بکنم و اینکه بعد از انجام این کار چه بلایی، از هر نظر، سر اون میاد. این فکرا داره دیوونم میکنه
اگه هم هیچ کاری نکنم روز به روز بدتر میشم هر روز به خودم قولِ خوب شدن حالمو میدم ولی باز روز بعد بدترم♀️
همه خوابیده بودن؛ منو فرشته» تو یه اتاق بودیم؛ اون خوابش برده بود و من هم پتو رو تا پایینِ چشمام رو سرم کشیده بودمو دستام زیر پتو گوشیو نگه داشته بودن با پیگمی» تو تلگرام حرف میزدیم و مسخرهبازی درمیاوردیم
همون موقع واسم اساماس اومد.
ادامه مطلب
من واقعا نمیدونم باید چه غلطی کنم:|
آخه یکی نیس بگه خلمشنگ جان گریه کنی میفهمی باید چیکار کنی؟ گریه کنی ریاضیا میرن تو مغزت؟ یا راه حلا خود به خود واست نوشته میشن؟:/
دیروز اینستامو لغو نصب کردم تا یکم از ذهنمشغولیامو کم کنم بیتاثیر نبود ولی کافی نیست:!
شاید بهتره یه چن وقت سمت وبلاگمم نیام:! نه که کلا نیام! مثلا با خودم قرار بذارم حق ندارم ماهی بیشتر از یه پست بذارم:/
اینجوری یه ذهن مشغولی دیگه هم کم میشه و وقتی سرِ درسم مث چی تو گل گیر کردم، جایی رو ندارم بیام احساساتمو خالی کنمو مجبور میشم انقد سر کتابم بمونم تا بالاخره یه راهی پیدا کنم:/
بعد از اینستا و وبلاگ میمونه چنل تلگرامم:/❤️
اونجا جز خودم کسی نیست ولی گاهی که میرم اونجا کلی مینویسم از همه چیز، خب اروم میشم:/ دوست ندارم چنلمو پاکش کنم! ولی فکر میکنم بهتره که از اونم یه چن وقتی دور بشم:/ تلگرامو نمیتونم مث اینستا کلا لغو نصب کنم چون خیلی وقتا لازمش دارم:!
ولی خب. فکر میکنم بهتره که هرجور شده بپاکمش :/
اینجوری دیگه چیزی نمیمونه من میمونم و یه خیال راحت! نهاونقدراهم راحت ولی حداقلش همونه که یکم از مشغله های ذهنیم کم میشه و وقتی احساساتم غلیان میکنه جایی برای تخلیشون ندارمو در نطفه خفشون میکنم و به ادامهی کارهای مهمم میپردازم:/
آره فکر میکنم درستش همینه
پ.ن: اینم بشه آخرین پست این ماه:| اگه یوقت بازم اومدم پست گذاشتم دعوام کنین:دی
همه خوابیده بودن؛ منو فرشته» تو یه اتاق بودیم؛ اون خوابش برده بود و من هم پتو رو تا پایینِ چشمام رو سرم کشیده بودمو دستام زیر پتو گوشیو نگه داشته بودن با پیگمی» تو تلگرام حرف میزدیم و مسخرهبازی درمیاوردیم
همون موقع واسم اساماس اومد.
ادامه مطلب
فیلم لهله اجباری» رو میبینه و هی جیغ میکشه:))
میگم جیغ نکش
آجی
میگه الان بچهه از رو چرخوفلک میفتهه!
میگم نه نجاتش میدن
میگه نه ببین افتااد
میگم ببین گرفتش:))
جلوی کتابُدفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش میپردازع
مامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!
از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))
پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))
اینکه تقریبا میتونم احساساتمو کنترل کنم و جلوی اون آزاردهندههاشو بگیرم باور نکردنیه:))
* دیروز دو ساعت کامل رو امتحان ریاضی بودم! :)) ینی از ساعت ۱۰ تا ۱۲ !
* اخرین نفری که از جلسه بیرون میومد من بودم و در اون لحظه هیشکیِ هیشکی نبود! ینی حتی تو حیاط مدرسه هم هیشکی نبوود:/
در هر صورت ریاضی بخیر گذشت و مطمئنم که پاس میشه
* در حال حاضر افتادم رو فیزیک ولی همین اول کار به وضوح میبینم که چیزی نمیفهمم:/
حل نمونه سوالای نهایی رو از نت گرفتم؛ آقاعه هم خیلی خوب توضیح میده ولی خب نمیدونه که من کلا هیچیِ هیچی یادم نیس و باید خیلی کاملتر و با جزئیات بیشتر بگه:/
و هرچیم به گوگل میگم کع جانا یه ویدیو برام بیار که یه جوری توضیح بده که منم بفهمم، میگع همون قبلی کاملترین ویدیوی موجوده و سایتی بهتر ازونی که اوردم برات، نیس اصن =|
* و فکر میکنم که من برم همون فیلمو ده بار ببینم شاید فهمیدم:!
* و راستی اینکع دیروز که رفتم امتحان، موقعیت ها رو سنجیدم و فکر میکنم جا دارع برا تقلب و کار نشدنیی نیس :| ولی مشکل اینه که من هیچ کسیو نمیشناسم که امتحان فیزیک داشته باشه همزمان با من و بخواد سر جلسه دستودلبازی کنه و بهم جوابارو برسونه:!
حتی واسه همین امتحان دیروزم، ریاضی سوم فقط من تنها بودم با چهار تا پسر دیگع که پسراعم کلا کلاسشون جداعه
* یه چیز دیگه اینکع حتی پتانسیل اینو دارم که با خودم گوشیمو ببرم سر جلسع! ولی خب مشکله این یکی اینع که خب ببرم که چی:/ بازم کسی نیس که از این طریق بتونم باهاش در ارتباط باشم و جوابارو بهم برسونع:!
* و در حال حاضر نوشتن تقلب و این حرفاهم به دردم نمیخوره چون هیچی بلد نیستم و هرچیم بنویسم باز نمیفهمم چیه:/
پ.ن: عاقا من فقط یه نمرهی قبولی میخااام بعدشم دیگه هیچجا قرار نیس این فیزیکِ لهنتی بدردم بخوره-_-
* دیروز و امروز رو کاملا رو ریاضی بودم :) :))
ینی انقد که این دو روز خوندم، اونم تو این اتاق تنگ و تاریک، والا ظلم در حقمه اگه قبول نشم :/
* انقدم سرده که تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بعد از پوشش کامل و مناسب، یه گوشه بشینمو همه دفتر کتابامو بریزم جلوم و هیچ تی نخورم؛ به جز ورق زدنو نوشتن:)
* یه بارم خواستم تو اتاق اونوری که گرمتره درس بخونم، عشقجانم اومد و گفت: آجی میشه بری تو اتاق خودت؟ من میخوام اینجا بازی کنم:)
* حقیقتا انقد که نشستم نه دست برام مونده نه پا -_-
توانایی اینکه از جام بلندشم رو ندارم=)
و الان دارم به این فکر میکنم که کاش یکی میومد لامپ اتاقمو روشن میکرد :دی
پ.ن: این
فیلم لهله اجباری» رو میبینه و هی جیغ میکشه:))
میگم جیغ نکش آجی
میگه الان بچهه از رو چرخوفلک میفتهه!
میگم نه نجاتش میدن
میگه نه ببین افتااد
میگم ببین گرفتش:))
جلوی کتابُدفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش میپردازع
مامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!
از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))
پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))
اینکه تقریبا میتونم احساساتمو کنترل کنم و جلوی اون آزاردهندههاشو بگیرم باور نکردنیه:))
"مرداد ماهِ نودوهشت"
داخل ماشین نشسته بودیم. ماشینشان را چند متر جلو تر میدیدم. سعی میکردم استرسم را پایین بیاورم همراه عمو از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلانتری رفتیم.
وارد اتاق مامور که شدیم، او و پدرش روی صندلی کنار میز نشسته بودند. سعی کردم نگاهم به صورتشان نیفتد.
عمو برگه هارا روی میز، جلوی مامور گذاشت. او هم کمی چرت و پرت گفت! نمیفهمیدم دقیقا چه میگوید! فقط متوجه میشدم که او و پدرش لبخند که نه پوزخند میزدند! به چه؟ به حال و روز خودشان؟ یا حال و روز من؟ نمیدانم!
وقتی متوجه شدم مامور میگوید نمیشود امروز بروم و وسایلم را از خانهی نکبتی اش بیاورم، انگار روی سرم آب جوش ریخته بودند. نتوانستم سر جایم دوام بیاورم؛ بدتر از ان نمیتوانستم چیزی بگویم! فقط بیرون رفتم.
از کلانتری بیرون رفتم و خودم را به ماشین رساندم. موبایل را برداشتم و شمارهی وکیلم را گرفتم و برایش توضیح دادم که مامور میگوید امروز نمیشود! نمیدانم دقیقا چه میگفتم! فقط میخواستم به حرف دیروزش که گفته بود فردا حتمی است عمل کند!
نمیدانم بخاطر حال اشفته و استرسم بود یا چه چیزی! در هر صورت قبول کرد که با مامور حرف بزند. موبایل را محسوسانه و دور از چشم سربازی که دم در ایستاده بود با خودم به داخل کلانتری بردم. در مسیر ورود تا اتاق مامور، شماره ی وکیلم را گرفتم. وارد اتاق مامور شدم. موبایل را به سمتش گرفتم و گفتم:
+ خانمِ . با شما کار دارن.
همان موقع صدایی که باعث اشفتگی بیشترم میشد در گوشم پیچید:
+ آقا مگه موبایل اینارو دم در ازشون نمیگیرن؟
- نخیر.
وقتی سریعا جوابِ نخیر» از طرف مامور شنیده شد، بین تمام حس استرس و آشفتگی هایم، یک حسِ مایل به یک پیروزی کوچک درونم رخنه کرد. هرچند که زیاد دوام نیاورد، اما همان چند ثانیه اش هم میارزید.
به خشکی پشت تلفن با وکیلم صحبت کرد! باورم نمیشد! باورم نمیشد که من انقدر ساده بودم!
دیروز که وکیلم به مامور زنگ زده بود و خواسته بود کار مرا راه بیاندازد، با هم خوش و بش میکردند و در ازای راه انداختن سریع کار من دهن شیرینی میخواست! یک جورایی همان رشوهی خودمان!
و حالا باورم نمیشد که من چقدر ساده بودم که فکر میکردم اگر الان هم با وکیلم حرف بزند میگوید: چشم؛ الان کارتان را راه میاندازم!
مامور دیگری را آن بیرون میدیدم که با سرباز دم در دادو بیداد راه انداخته و میگوید چرا اجازه دادی همراه خودش موبایل بیاورد و او عاجزانه میگفت که قبل از ورودم از من پرسیده و من گفته ام که موبایل ندارم!
خیلی محترمانه مرا همراه موبایلم بیرون انداختند بعد ازینکه موبایل را داخل ماشین برگرداندم دوباره وارد کلانتری شدم. سرباز بلند شد و گفت:
+ خانوم موبایل که نداری؟!
به گفتن نه اکتفا کردم و سریع به سمت ان اتاق کوچک و نفرت انگیز رفتم
مامور از او و پدرش خواست بروند و سپس رو به من گفت:
+ بخاطر عجول بودنتو حرفی که زدی، برو و تا یک ماه دیگه هم نیا که کارتو راه نمیندازم
دنیا روی سرم خراب شد یادم نمیامد چه گفته بودم! اما خب میان تمام استرس و آشفتگی ام، عجول شدنم را در آن لحظه قبول کردم
عاجزانه میخاستم زودتر کارم را راه بیاندازد. او هم به کوهی از پرونده هایش که گوشه ی میز روی هم چیده شده بود اشاره میکرد و میگفت:
+ تمام این پرونده ها چند ماهه که اینجان! حالا تو نیومده میخوای بری! من میخواستم زود کارتو راه بندازم ولی خودت نذاشتی
ان لحظه ناتوان تر از ان بودم که چیزی بگویم! نمیدانستم چه بگویم. اشفته بودم، پر از استرس و عصبانیت!
نمیدانم عمو با مامور چه گفت و نهایتا نتیجه این شد که: شنبه بیایید امروز دیگر وقت نمیشود
.
.
نیمی از لباس ها را که داخل مشمای مشکی رنگ چپاندم، رویشان دو زانو سقوط کردم. چشمانم از اشک پر بود ولی سرریز شدنشان را ممنوع کرده بودم.
نه الان وقت نشان دادن ضعفم نبود!
سعی کردم حرف ها و دروغ های همیشگیِ شان را که در گوشم میپیچید، نشنیده بگیرم قبل ازینکه کسی وارد اتاق شود، روی پا ایستادم و خودم را جمع و جور کردم و مشما را تا آنجا که جا داشت از لباس هایم پر کردم.
کشو ها را باز کردم؛ خالی بودند هر چه ارزشمند تر بود را برده و بقیه ی چیز ها را ریخت و پاش کرده بودند. با این حال، هنوز هم طلبشان جا داشت!
صداهایشان مدام در مغزم میپیچید و بهم ریختگی اتاق باعث شده بود ندانم باید چه کاری انجام بدهم!
کشوی آینه را به سمت راست کشیدم و بازش کردم؛ جای لوازم آرایشی و ادکلنم خالی بود! این ها دیگر که بودند؟ به کوچکترین وسایلم هم رحم نکرده بودند!
بیخیالش شدم.
نشستم و از لای کتاب هایی که جلوی کمد ریخته بود، آن هایی را که مال خودم بود را جدا کردم خاله وارد اتاق شد و مرا که دید گفت:
+ چرا داری کتابارو جدا میکنی؟ بردار همه رو! همه وسایلتو برداشتن تو نشستی کتاب جدا میکنی؟
نگاهش کردم و بدون اینکه چیزی بگویم مطابق حرفش عمل کردم و تمام کتاب هارا داخل کیسه ریختم
مادرم همانطور که وسایل داخل آشپزخانه را جمع و جور میکرد، هر لحظه که متوجه میشد چیزی از وسایلم کم است آه میکشید و میگف:
+ همشون رو با خون دل گرفته بودیم؛ با پول دستای پینه بسته چقدر بیوجدانن اینا؟
چیزی نمیگفتم. چیزی نداشتم که بگویم فقط همانطور که از اول کیفم روی شانه ام مانده بود، از این اتاق به آن اتاق میرفتم و باز سردرگم برمیگشتم
.
وسط ظهر شده بود. انقد داد و هوار توی خانه راه انداخته بودند که مامور چندی پیش از خانه بیرونشان انداخته بود و باز هم همانطور توی کوچه داد و هوار میکردند
تمام وسایل را جمع کرده بودیم؛ از خانه بیرون آمدم و وارد خیابان شدم. تمام همسایه ها بیرون ریخته بودند و به داد و هوارشان گوش میدادند و بالاخره بعد از کلی سروصدای دیگر، سوار ماشین شدم و از آنجا دور شدیم
نفس راحتی کشیدم از پنجره بیرون را نگاه میکردم نمیدانستم به چه چیزی فکر میکنم
به خانه که رسیدیم نیمی از وسایل داخل حیاط و نیمی دیگر در خانه بود. تا شب با کمک بقیه، همه را روی هم، روی هم، داخل اتاق کوچک سه در چهارم چیدیم
در نهایت
یککنجِکوچک از آن خالی ماند که بعد از آن، روز های زیادی پناهگاه کوچک و امن من بود
سه سالی میشه از نوشتن دورم البته یه ذره اغراق کردم! سه روزه:|
در حال حاضر:
از دست خودم شاکیم
دلم برای چنل تلگرامم تنگ شده
بیخبرم ازینکه بالاخره پیگمی» با مشکلش چه کرد
امروز اصلا درس نخوندم
وارد یه مود مخوف شدم
آخر شبا پابجی» میزنم
بازم اتاق منفجر شدمو ول کردم به حال خودش
صبا تا ۹ میخوابم
شبا اهنگ گوش میدمو تا دیروقت بیدارم
از وقتی تل و اینستا رو پاکیدم، مقدار انجام کار مفیدم تغییری نکرده
از دست خودم خستمممم
کلی فکرو خیال تو سرم گذشتن این سه روز و چند درصدی به دیوونگیم اضافه شد
از تکرار خسته شدم
ازینکه وارد چالش سحرخیزی میشم، صبحا ورزش میکنم، میرم سمت قانون جذب، به خودم انگیزه و انرژی میدم باز یهو همش میپره! یهو شب تا دیروقت بیدار میمونم و صبح دیر بیدار میشمو ورزش نمیکنم و خبری از انرژی و انگیزه نیست
این سیر خیلی تکرار شده خیلی و من واقعا خستم ازین تکرار
۹ ماهه که دارم سعی میکنم درست کنم یه سری چیزارو و تمام این ۹ ماه، هر لحظه و دقیقش من یه حال متفاوت داشتم
۹ ماهه داره میگذره و من هنوز تو همون نقطهایم که بودم
خسته شدم نمیدونم چیکار کنم پناهم تخیلاتمه، پناهم نوشتنه، هیچکدومشون فایدهای ندارن هیچکدومشون
کاش میشد خدا بغلم کنه، میشه؟
کاش میشد برم یه جای دور، میشه؟
کاش میشد ادم نباشم، میشه؟
من از همهی ادما هم خستم
من دیگه مغزم قد نمیده دیگه هرچیزیو فک میکنم نمیخام!
همیشه میخاستم برم یه جای دور، الان اینم نمیخام
همیشه میخاستم یه نفر باشه که همراهم باشه، اینم نمیخام
هرچی تو ذهنم بالاپایین میشم و میگردم یه چیزی پیدا کنم حالمو خوب کنه چیزی نیس
دلم میخواد واتساپمم پاک کنم و دیگه هیچ راه ارتباطی با هیشکی نداشته باشم
بدم یه نفر رمز وبلاگمو عوض کنه دیگه نیام
دلم میخواد اصن پرت کنم گوشیمو رو پشت بوم
دلم میخواد دور تا دور حیاط بدوم
دلم میخواد شب تا صبح رو پله ها بشینمو آسمونو نگاه کنم
دلم میخواد آسمونو نگا کنم و تا صب گریه کنم
دلم میخواد تنهایی برم صخره نوردی
دلم میخاد با هیشکی حرف نزنم
دلم میخاد دیگه ننویسم
* دیروز با مامانم بیرون بودیم؛ بعد از یه فروشگاه لوازم خانگی و پلاستیکی و اینا یکم خرت و پرت گرفت بعد در اخر یه ست کفگیر ملاقه اون بغل دست فروشندهه بود که مامانم گفت ازونم بذاره براش
بعد اون آقاعه هم صورتیشو گذاشت بعد آقاعه پاشد رفت اونور مغازه، پیش مشتری دیگش
بعد مامانم به کفگیر ملاقه ها نگاه میکردو گفت: آبیش بهتر نبود؟
با یه لبخند مسعودطورانه! گفتم: رنگ آبیشو دوس داری؟
بعد اونم فقط با لبخند گفت: فکر میکنم اون روشنتره، بهتره
بعدم آقاعه اومد و هیشکدوم هیچی نگفتیم و حساب کردیم و رفتیم خونه:|
بعد از همون دیروز هروقت میرم تو آشپزخونه، چشمم میوفته به اون کفگیر ملاقه صورتی میگم کاش میگفتم آبیشو بده:|
الان عذاب وژدان دارم ازینکه میدونستم مامانم آبیشو دوس داره ولی هیچ کاری براش نکردم:|
* عشقجانم اومده میگه: آبجی شیر میخوری یا چایی میخوری؟ میگم: چایی میخورم میگه: هردوش؟ میگم نه عزیزم چایی باز دوباره میگه: هردوش؟ میگم: نع فقط چایی:/ میگه: خب هردوش با هم بده نباید بخوری مریض میشی
بچم هِی میخواس من بگم هردوش بهم پند اخلاقیخوراکی بده :)) بخدا نمیدونستم وگرنه انقد مقاومت نمیکردم:))
* دیشب کلی با جوزف حرف زدیم، زر زدیم، عصاب همو خورد کردیم، دردودل کردیم، خندیدیم، یه مراسم پشم ریزونم داشتیم تازه=))خلاصع قراره نقشههای شومی رو بعدا ها با هم عملی کنیم=]
* صبح پیگمی پیام داد. داشتیم حرف میزدیم گفت الان دارم راه میرم بذا یه جا پیدا کنم بشینم بهت پیام میدم بعد هنوز جایی پیدا نکرده بشینه بچم=)
تازه چند دقه پیش به زور زنگو فحشو دعوا فهمیدم هنوز زندست=]
* عصری از مود پرتقال کپک زدم اومدم بیرون رفتم تو حیاط بوی بارون بود=) بعد برگای درختاهم ریخته بودن=) بعد چشامو بستم قدم زدم تصورای خوشگل کردم برا خودم یه لبخند گنده زدم=)
بعد برگشتم خونه نشستم سر درسومشخم=]
* دیگه حس میکنم دارم کور میشم انقد که این نمونه سوالارو از تو گوشیم نوشتم=]
* و دیگه اینکه کاش کتابا هم دکمه سرچ میداشتن=]
پ.ن: راستی یه نتیجه گیری هم داشتم طی امروز اینکه وقتایی که زیاد حرف میزنم طی ساعات آیندش دچار حس های ناخوشایندی میشم. پس نتیجه میگیریم کم گوی و گزیده گوی و خلاصه گوی باشم همیشه حتی اون وقتایی که خدا نصیب نکنه یهو جو میگیره جلو حرف زدنمو نمیتونم بگیرم ازین به بعد باید بتونم بگیرم دیگه=]
چند لحظه بعد، پ.ن دو: خب پس حلع ینی میتونی دیگه؟
من: خب معلومه که نه=]]
پ.ن سه: یه واقعیتی رو هم میخوام اعتراف کنم اینکه بعضی پستام تا ساعت ها پیشنویس میمونن فقط بخاطر نداشتن عنوان:]
خندیدم و گفتم:
- اگه دستت بهم رسید، بزن
خنده ای سر داد و گفت:
+ الان که دیگه دستم بهت میرسه
از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم چند قدم آنطرفتر ایستادم و همانطور که نگاهش میکردم خندیدم.
لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بیمعطلی، شروع کردم به دویدن
+ کجا میری
میخندیدم و سعی میکردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمیدانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!
داشتم تعادلم را از دست میدادم و نزدیک بود بین زمین و هوا معلق شوم که مرا گرفت؛ با خنده گفت:
+ دیدی دستم بهت رسید
بین نفس زدن هایم که بخاطر دویدن به وجود آمده بود، میخندیدم
متوجه موقعیتم که شدم، سعی کردم دیگر نخندم و تعادلم را به دست آورم. از آغوشش بیرون آمدم! دستم را داخل جیبم بردم و موبایلم را بیرون اوردم. ساعت ۹ شب بود.
متوجه معذب شدنم شده بود. همانطور که میخندید با کف دستش چند ضربه ی آرام، بالای سرم زد و گفت:
+ گشنت شده گوریلو
اخم کردم:
- عمت گوریله!
نمیدانم چطور اما خوب بلد بود همیشه حال و هوایم را عوض کند
+ لوسی دیگه.
جواب دادم:
- عمَته
+ زنداییته
- خااا
خندیدیمدوباره:))
* تازه از امتحان زیست برگشتم و دارم از وسط نصف میشم-_- الان حتی فکر اینکه بخوام برم فیزیک بخونم آزاردهندنست چون واقعا دارم از وسط نصصصف میشم-_- اقا دارم از وسط نصف میشم ینی وااااقعا دارم از وسط نصف میشمممم:/
* این ستارهی اولو، ظهر که از امتحان اومدم نوشتمش ولی خب الان تازه اومدم ادامه حرفامو بنویسم و دلم نیومد این حس زیبای از وسط نصف شدنو پاک کنم :دی
* رفته بودیم لوازم تحریر، بعد برا مُطی کتابرنگامیزی و مدادرنگی گرفتیم. بعد یه طرف لوازم تحریریه کلا کتابای کمک درسی بود. بعد عاقا اصن خیلی خوشگل بودن=] ینی من هیچوقت فکر نمیکردم از دیدن کتابای درسی و کمک درسی انقد ذوق کنم:دی انقد خوشگل بودن برام که دلم میخواس از همشون داشته باشم=] حتی فیزیک=]❤️
* ظهر مهدی رو گوشی مامان پابجی نصب کرد؛ بعد میبینم رفته داره به مامان یاد میده چطور بازی کنه :دی یعنی اگه موفق بشه به مامان یاد بده من میرم کارشو تو کتاب غیرممکنها ممکن میشوند» ثبت میکنم=))
* آقا ظهر از شدت نصفشدگی و کلا فشار این چن وخت، نتونستم دیگه جلو خودمو بگیرم و تل و اینستامو نصب کردم=/ ولی واقعنی حقیقتنی نذاشتم از کارای مفیدم چیزی کم بشه=/ تازه کتاب خوندنم به کارای مفیدم اضافه کردم. ظهرم تصمیم گرفته بودم امروز فیزیک نخونم ولی خوندم. به خودم افتخار کنم یا خیلی ندید بدیدم :دی (آخه دو صفحه فیزیک افتخارش کجاس خدایی=\)
* عاقاااا دوستای گمشدهی وبلاگیچنلیمو که خیلی وقت بود گم کرده بودم، پیدا کردمممم♥️ اصن فکر نمیکردم نصب تل و اینستا انقد پر از خوشحالی و اتفاق خوب باشه:)) خدایا شکرت اصن :))
* یکی دو روز پیش یه
موزیکطورِ خیلی خوشگل شنیدم که یکی از بچه ها تو چنلش گذاشته بود؛ انقد که خوشم اومد ازش کل شعرشو گذاشتم این سمت چپ وبم:)) بعد فرداش یه تیکه آخرشو که تکرار شده بود برداشتم، باز شبش تیکه اولشم برداشتم، باز روز بعدش دوباره تغییرش دادم:/ و فقط موند همون یه جملهای کع الان هس=]
خب میدونین اینکه گوش داده بشه خیلی فرقشه با خوندن متنش بعد من هی با خودم فکر کردم اینجوری خوشگلیشو از دست میده پس کلا موزیکشو میذارم:)) دوس داشتین گوش بدین.
پ.ن: راستی چنل تلگرام زدم. یعنی داشتم قبلا ولی خب اون قبلیو به هیشکی ندادم. یه چن بار دادما ولی باز منصرف شدم=| خلاصه که الان یه جدیدشو زدم و این یکیو به همه میدم =]]
اون بالا، تو منو هس اگه دوسداشتین بیاین. قدمتون رو تخم چشام=))
* دیروز با مامانم بیرون بودیم؛ بعد از یه فروشگاه لوازم خانگی و پلاستیکی و اینا یکم خرت و پرت گرفت بعد در اخر یه ست کفگیر ملاقه اون بغل دست فروشندهه بود که مامانم گفت ازونم بذاره براش
بعد اون آقاعه هم صورتیشو گذاشت بعد آقاعه پاشد رفت اونور مغازه، پیش مشتری دیگش
بعد مامانم به کفگیر ملاقه ها نگاه میکردو گفت: آبیش بهتر نبود؟
با یه لبخند مسعودطورانه! گفتم: آبیشو دوس داری؟
بعد اونم فقط با لبخند گفت: فکر میکنم اون روشنتره، بهتره
بعدم آقاعه اومد و هیشکدوم هیچی نگفتیم و حساب کردیم و رفتیم خونه:|
بعد از همون دیروز هروقت میرم تو آشپزخونه، چشمم میوفته به اون کفگیر ملاقه صورتی میگم کاش میگفتم آبیشو بده:|
الان عذاب وژدان دارم ازینکه میدونستم مامانم آبیشو دوس داره ولی هیچ کاری براش نکردم:|
* عشقجانم اومده میگه: آبجی شیر میخوری یا چایی میخوری؟ میگم: چایی میخورم میگه: هردوش؟ میگم نه عزیزم چایی باز دوباره میگه: هردوش؟ میگم: نع فقط چایی:/ میگه: خب هردوش با هم بده نباید بخوری مریض میشی
بچم هِی میخواس من بگم هردوش بهم پند اخلاقیخوراکی بده :)) بخدا نمیدونستم وگرنه انقد مقاومت نمیکردم:))
* دیشب کلی با جوزف حرف زدیم، زر زدیم، عصاب همو خورد کردیم، دردودل کردیم، خندیدیم، یه مراسم پشم ریزونم داشتیم تازه=))خلاصع قراره نقشههای شومی رو بعدا ها با هم عملی کنیم=]
* صبح پیگمی پیام داد. داشتیم حرف میزدیم گفت الان دارم راه میرم بذا یه جا پیدا کنم بشینم بهت پیام میدم بعد هنوز جایی پیدا نکرده بشینه بچم=)
تازه چند دقه پیش به زور زنگو فحشو دعوا فهمیدم هنوز زندست=]
* عصری از مود پرتقال کپک زدم اومدم بیرون رفتم تو حیاط بوی بارون بود=) بعد برگای درختاهم ریخته بودن=) بعد چشامو بستم قدم زدم تصورای خوشگل کردم برا خودم یه لبخند گنده زدم=)
بعد برگشتم خونه نشستم سر درسومشخم=]
* دیگه حس میکنم دارم کور میشم انقد که این نمونه سوالارو از تو گوشیم نوشتم=]
* و دیگه اینکه کاش کتابا هم دکمه سرچ میداشتن=]
پ.ن: راستی یه نتیجه گیری هم داشتم طی امروز اینکه وقتایی که زیاد حرف میزنم طی ساعات آیندش دچار حس های ناخوشایندی میشم. پس نتیجه میگیریم کم گوی و گزیده گوی و خلاصه گوی باشم همیشه حتی اون وقتایی که خدا نصیب نکنه یهو جو میگیره جلو حرف زدنمو نمیتونم بگیرم ازین به بعد باید بتونم بگیرم دیگه=]
چند لحظه بعد، پ.ن دو: خب پس حلع ینی میتونی دیگه؟
من: خب معلومه که نه=]]
پ.ن سه: یه واقعیتی رو هم میخوام اعتراف کنم اینکه بعضی پستام تا ساعت ها پیشنویس میمونن فقط بخاطر نداشتن عنوان:]
* سالام سالام:))
* تا حالا شده احساس گشنگی کنین ولی گشنتون نباشه؟ من همیشه گشنم ولی سیرم=]
* اینکه یهنفر واسه گریه کردن به دسشویی پناه ببره خیلی غمانگیزه:/ مگه نه؟
* از اثرات جوگیر شدنم، پاک کردن چنلم بود. که با موفقیت انجام شد:]
* جدیدا پی بردم که بهتره جای خورد کردن اعصابم با فکر کردن به کارایی که نباید انجام بدم و انجام میدم، به کارایی که باید انجام بدم و انجام نمیدم فکر کنمو به مرور انجامشون بدم تا کمکم جای اون کارایی که نباید انجام بدمو بگیرن =))
* و اینکه دارم برا خودم، صد تا از هدف ها و ارزوهایی که میخوام تا آخر عمر بهشون برسمو مینویسم. خیلی باحاله اصن. شماهم برا خودتون بنویسین=]
پ.ن: تصمیم گرفتم که ازین به بعد وختی جوگیر شدم چیزمیزامو پاک نکنم که بعدش پشیمون نشم اینجوری؛/ باشد که موفق شوم
پ.ن دو: عاقا شماهم پستاتونو قبل انتشار چارصدوبیستوشیش بار میخونین یا فقط من این مدلیم؟
عاقا من گفتم زیاد حرف نزنم. فهمیدم وقتی زیاد با کسی حرف میزنم بعدش حالم بد میشه، فهمیدم و به خودم گوشزد کردم باز جدی نگرفتم
الان میخام بگم به خودم، خیلی جدی
که با هیشکی زیاد حرف نزن خب؟
حتا با اونی که خیلی برات عزیزه
حتا اونیکه حس میکنی خیلی میفهمتت
با هیشکی با هیشکی با هیشکیییی زیاد حرف نزن
اصن تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی
خیلی عجیبه خیلی نمیدونم چرا اینطور میشم یا شایدم میدونم ولی نمیدونم چطوری بگم
فقط میدونم این فاصلهی یکی دو هفتهای از همه خیلی حالمو خوب کرده بود
اینکه الان تل نصب کردم و هی دوستا و همکلاسیا و هرکی هرکی بهم پیام میده خیلی میره رو مخم اینستامم پاک کردم دوباره اونم رو مخم بود خیلی اگه نتونم استفاده تلگراممو کنترل کنم اونم باز پاک میکنم حتا پابجیم پاک میکنم وای حس میکنم رد دادم وای من حتا دیگه جنبهی حرف زدنم ندارم این چه کوفتیه
* دیروز با مامانم بیرون بودیم؛ بعد از یه فروشگاه لوازم خانگی و پلاستیکی و اینا یکم خرت و پرت گرفت بعد در اخر یه ست کفگیر ملاقه اون بغل دست فروشندهه بود که مامانم گفت ازونم بذاره براش
بعد اون آقاعه هم صورتیشو گذاشت بعد آقاعه پاشد رفت اونور مغازه، پیش مشتری دیگش
بعد مامانم به کفگیر ملاقه ها نگاه میکردو گفت: آبیش بهتر نبود؟
با یه لبخند مسعودطورانه! گفتم: آبیشو دوس داری؟
بعد اونم فقط با لبخند گفت: فکر میکنم اون روشنتره، بهتره
بعدم آقاعه اومد و هیشکدوم هیچی نگفتیم و حساب کردیم و رفتیم خونه:|
بعد از همون دیروز هروقت میرم تو آشپزخونه، چشمم میوفته به اون کفگیر ملاقه صورتی میگم کاش میگفتم آبیشو بده:|
الان عذاب وژدان دارم ازینکه میدونستم مامانم آبیشو دوس داره ولی هیچ کاری براش نکردم:|
* عشقجانم اومده میگه: آبجی شیر میخوری یا چایی میخوری؟ میگم: چایی میخورم میگه: هردوش؟ میگم نه عزیزم چایی باز دوباره میگه: هردوش؟ میگم: نع فقط چایی:/ میگه: خب هردوش با هم بده نباید بخوری مریض میشی
بچم هِی میخواس من بگم هردوش بهم پند اخلاقیخوراکی بده :)) بخدا نمیدونستم وگرنه انقد مقاومت نمیکردم:))
* دیشب کلی با نخودجان حرف زدیم، زر زدیم، عصاب همو خورد کردیم، دردودل کردیم، خندیدیم، یه مراسم پشم ریزونم داشتیم تازه=))خلاصع قراره نقشههای شومی رو بعدا ها با هم عملی کنیم=]
* صبح پیگمی پیام داد. داشتیم حرف میزدیم گفت الان دارم راه میرم بذا یه جا پیدا کنم بشینم بهت پیام میدم بعد هنوز جایی پیدا نکرده بشینه بچم=)
تازه چند دقه پیش به زور زنگو فحشو دعوا فهمیدم هنوز زندست=]
* عصری از مود پرتقال کپک زدم اومدم بیرون رفتم تو حیاط بوی بارون بود=) بعد برگای درختاهم ریخته بودن=) بعد چشامو بستم قدم زدم تصورای خوشگل کردم برا خودم یه لبخند گنده زدم=)
بعد برگشتم خونه نشستم سر درسومشخم=]
* دیگه حس میکنم دارم کور میشم انقد که این نمونه سوالارو از تو گوشیم نوشتم=]
* و دیگه اینکه کاش کتابا هم دکمه سرچ میداشتن=]
پ.ن: راستی یه نتیجه گیری هم داشتم طی امروز اینکه وقتایی که زیاد حرف میزنم طی ساعات آیندش دچار حس های ناخوشایندی میشم. پس نتیجه میگیریم کم گوی و گزیده گوی و خلاصه گوی باشم همیشه حتی اون وقتایی که خدا نصیب نکنه یهو جو میگیره جلو حرف زدنمو نمیتونم بگیرم ازین به بعد باید بتونم بگیرم دیگه=]
چند لحظه بعد، پ.ن دو: خب پس حلع ینی میتونی دیگه؟
من: خب معلومه که نه=]]
پ.ن سه: یه واقعیتی رو هم میخوام اعتراف کنم اینکه بعضی پستام تا ساعت ها پیشنویس میمونن فقط بخاطر نداشتن عنوان:]
۱. دانشگاه هنر تهران
۲. گرافیست حرفهای بشم
۳. نویسنده باشم
۴. رمان خودمو بنویسم
۵. سفر به هرجای دنیا
۶. کلی قدم بزنم تنهایی
۷. پیگمی رو ببینم
۸. نخودجان رو همینطور
۹. و همهی دوستای دورم رو
۱۰. گواهینامه بگیرم
۱۱. ماشین خودمو داشته باشم
۱۲. پاراگلایدر سوارشم
۱۳. مامان بابامو بفرستم کربلا
۱۴. ویلا ساحلی
۱۵. ورزش متداول
۱۶. کلی دستبند ببافم
۱۷. یه اتاق رنگی رو به دریا
۱۸. لباسامو خودم نقاشی کنم و طرح بکشم روشون
۱۹. کلی بوم نقاشی
۲۰. کلی ماژیک هایلایتر و براش
۲۲. کلی رنگ و آبرنگ و قلمو
۲۳. کلی رواننویس نوک نمدی رنگی
۲۴. پیانو و نواختنش
۲۵. کلی کتاب لیست کنم و بخونم
* اولین هدف همین بود! نوشتن صد تا از اهداف و آرزوهایی که تا اخر عمر میخوای بهشون برسی تا الان بیستوپنج تا شدن فقط!
* واسه گذر این روزا و خبرای ناخوشِ پیدرپی واقعا نمیشه چیزی گفت کلی حالم خوب نبود بخاطرشون و ازینورو کلی کار دارم که باید انجام بدم ولی دستودلم به هیچی نمیره یکم تو بارون واستادم افاقه نکرد چند دقیقهای که
مطیبغلمبود یکم حس خوب و فاغ ازین دنیا شامل حالم شد
* عاقا یکم فازُ عوض کنیم:)) دیشب عکس گل نرگسی که تو بارون گرفتم رو برا پیگمی فرستادم میگه اسم این گل چیه؟ کلی اذیتش کردم سر اسمش آخرم هرچی میگم اسمش نرگسه باور نمیکنه
* باورتون میشه من هنوز درگیرم با فیزیک؟=]
پ.ن: تاحالا راهکارهای واقعا عملی برای استفاده کمتر از گوشی رو داشتین که نتیجه بگیرین؟ چی بودن؟
* عاقا اول از همه بگم که شیدااااااا
** و از فیزیک در همین حد فقط بگم که تموم شد به سلامتی
*** خیلی دوسدارم حرف بزنم ولی انگار بدموقع اومدم که حرفم نمیاد کلا یه چن وقتیه انگار زیاد حرف زدنم نمیاد و اگرم چیزی میگم چرتو پرته:/ :دی
**** خب داشتم میگفتم که میدان انرژیم خیلی عجیب و غریب و خارج از قوانین فیزیک کوانتوم عمل میکنه:! خب هر میدانی، چه میدان پتانسیل، چه میدان مغناطیسی یا هرچیز دیگهای، قوانین خاص خودشو داره و در حالت های مختلف با فرمول های مختلف میشه دلایل و خیلی چیزای دیگش رو مشخص کرد
ولی میدان انرژی که من در خودم حس میکنم خیلی عجیبه! در عین حال خیلی انرژی پذیره و سریعا انرژی اطرافش رو میگیره و مشابه به همون میشه! ولی خب در یه حالت هایی هم دقیقا برعکس میشه!
و نمیتونم تشخیص بدم که میدان انرژیِ وجود من، در چه حالت هایی و به چه علت هایی انرژی هارو میپذیره و باهاشون رابطهی مستقیم داره و در چه حالتها و علت هایی باهاشون نسبت وارون داره! ( میدونم الان دارین میگین این چی داره میگه:/ باید بگم که اثرات مخربِ فیزیکه:/ )
( ولی خب نکتهی لازم به ذکر اینه که خودم میفهمم دارم چی میگما:! )
***** عوق میزنم از عشق، شاید نه از عشق! ولی از هر حسی که میخواد نزدیک به عشق بین دو نفر بشه یه حس تضادِ لعنتیه یه احساس بیگانگی! که عشق رو دوست داری ولی حس نزدیک شدن بهش، باعث میشه تکتک سلولات انزجار ازش رو فریاد بزنن:/ و یه چیزی شبیه بغض ( نه خود بغض! یه چیزی شبیهش! ) تو گلوت بهوجود میاد که دلت میخواد عوق بزنیش:/
****** خب من خیلی چیزا دوست دارم، ولی درمورد اینکه میخوام به چه چیزی برسم شک دارم! و این حس شک رو دوست ندارم:! اینکه میدونی چی دوست داری ولی شک داری که دوست داشتنت درسته یا نه؟ اینکه میخوای به چنین چیزی برسی درسته یا نه؟ خب اصلا چرا باید اشتباه باشه؟ چرا حس شک دارم نسبت به همه چی؟ چرا میخام هدف داشته باشم و وقتی میرم بنویسم کلی چیزایی که دوس دارم به ذهنم میاد و مینویسمشون ولی برای همشون شک دارم! برای رسیدن بهشون! خب چه مرگته؟:/
******* انگار تو بدنم پره از پروتون! یا پره از نوترون! انگار بدنم پره از یکی ازین دوتا و کل وجودم دارن همدیگه رو دفع میکنن! و انگار همهی احساساتم و همهی اجزا و جوارحم دارن متلاشی میشن! آره آره همینه! میدان انرژی بدنم نمیتونه همزمان هم پروتون داشته باشه هم نوترون تا یه حالت تعادلی توش ایجاد بشه و همین باعث حسای تضادی میشه که دارم! یه لحظه تو وجودم پره از حس مثبت انقد زیاد که هِی مثبتا همدیگه رو دفع میکنن و کل وجود مثبتم متلاشی میشه:! و یه لحظهی دیگه کل وجودم پره از منفی و همینطور منفیا همدیگه رو دفع میکنن و باز متلاشی میشم و هِی مثبت، هِی منفی و این میشه تضاد و تضاد و تضاد!!!
خب انگار تا اینجاشو خوب اومدم و یه چیزای دستگیرم شد:/
پ.ن: انگار حرفم نمیومد:| ولی خب چرت و پرت خیلی گفتم!
پ.ن دو: من نمیخواستم دیگه از فیزیک حرف بزنم:( ولی انگار جنبهی دو روز فیزیک خوندنم ندارم:/ ببین چطور قات زدم همهچیو باهاش!
پ.ن سه: عاقا، پیگمی میگه همه حرفاتو فکراتو چیزایی که از ذهنت میگذره رو به من بگو! میگه بالاخره باید یه نفر باشه که بتونی همهی حرفاتو حساتو بهش بگی تا ذهنت درگیر خودش نباشه؛ ولی من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم چنین یه نفری پیدا کنم! مثلا من الان انقد چرتو پرتای تو ذهنمو نوشتم خب اینجا تو وبلاگمه و من مخاطبم شخصِ خاصی نیست و حتا بیشتر با خودم حرف میزنم!
ولی اگه همهی اینارو بخوای به یه نفر بگی، خب اون یه نفرِ بدبخت هنگ میکنه نمیدونه چی بگه یا چه غلطی بکنه:/ بعد همونطور هاج و واج نگات میکنه یا چون حرفات باعث شده اونم قاتی کنه یهو یه چی میگه که باعث میشه خودتم بیشتر قاتی کنی و اینطوری بیشتر متلاشی میشی! :|
پ.ن چار: والا بخدا:|
پ.ن پنج: ازین به بعد ستارههام افزوده میشن؛)
پ.ن شیش: و عنوان ها رو به تعداد مشتریها میبرم بالا تا بعد از پست نوشتن، دربهدر دنبال عنوان نگردم؛))
پ.ن هفت: من امشب قرار بود ساعت ۱۱ بخوابم=]
پ.ن هشت: یه چیز دیگه یادم رف بگم ممکنه پیگمی اینجارو بخونه! البته احتمالش خیلی کمه شاید نیمصدمِدرصد! ولی خب بازم میخاستم بگم که اگه میخونی فعلا به روی خودم و خودت نیار لطفا پلیییز=]]
۱. دانشگاه هنر تهران
۲. گرافیست حرفهای بشم
۳. نویسنده باشم
۴. رمان خودمو بنویسم
۵. سفر به هرجای دنیا
۶. کلی قدم بزنم تنهایی
۷. پیگمی رو ببینم
۸. نخودجان رو همینطور
۹. و همهی دوستای دورم رو
۱۰. گواهینامه بگیرم
۱۱. ماشین خودمو داشته باشم
۱۲. پاراگلایدر سوارشم
۱۳. مامان بابامو بفرستم کربلا
۱۴. ویلا ساحلی
۱۵. ورزش متداول
۱۶. کلی دستبند ببافم
۱۷. یه اتاق رنگی رو به دریا
۱۸. لباسامو خودم نقاشی کنم و طرح بکشم روشون
۱۹. کلی بوم نقاشی
۲۰. کلی ماژیک هایلایتر و براش
۲۲. کلی رنگ و آبرنگ و قلمو
۲۳. کلی رواننویس نوک نمدی رنگی
۲۴. پیانو و نواختنش
۲۵. کلی کتاب لیست کنم و بخونم
* اولین هدف همین بود! نوشتن صد تا از اهداف و آرزوهایی که تا اخر عمر میخوای بهشون برسی تا الان بیستوپنج تا شدن فقط!
* واسه گذر این روزا و خبرای ناخوشِ پیدرپی واقعا نمیشه چیزی گفت کلی حالم خوب نبود بخاطرشون و ازینورو کلی کار دارم که باید انجام بدم ولی دستودلم به هیچی نمیره یکم تو بارون واستادم افاقه نکرد چند دقیقهای که
مطیبغلمبود یکم حس خوب و فارغ ازین دنیا شامل حالم شد
* عاقا یکم فازُ عوض کنیم:)) دیشب عکس گل نرگسی که تو بارون گرفتم رو برا پیگمی فرستادم میگه اسم این گل چیه؟ کلی اذیتش کردم سر اسمش آخرم هرچی میگم اسمش نرگسه باور نمیکنه
* باورتون میشه من هنوز درگیرم با فیزیک؟=]
پ.ن: تاحالا راهکارهای واقعا عملی برای استفاده کمتر از گوشی رو داشتین که نتیجه بگیرین؟ چی بودن؟
* عاقا سلااام عاقا کلی حس خووب دارمم=)) عاقا کلی همه چی خوبهه =)) کلی این چند روز خاطرهی خوب خوب تصور کردم =))) کلی هم خداروشکررر
** این
عکس رو دیدم و کلی ذووق کردم و دلم خواست منم واسه هرچیزی که میخوام داشته باشم، یه شیشه این مدلی داشته باشم و براش پسانداز کنم بعد یهو متوجه شدم من هیچ منبع درامدی ندارم:/ دردناک بود حقیقتن :/
*** فردا نتایج امتحانا میاد و من تازه میخوام برا کنکور شروع کنم به خوندن! خاک به سرم یا چی؟:))
**** تو پینترست که میگشتم عکس تیشرتای جیگول میگول و باحال زیاد دیدم؛ بعد اصن خر ذوق شدم از زیباییشون در عین سادگی *_* قراره فردا برم دو رنگ پارچه بگیرم برا خودم همانندشون بدوزم *_* اره همینقد هنرمند =)) اگه خوب شد بعد عکسشم بهتون نشون میدم *_*
پ.ن: این تصور کردن خاطراتم اینطوریه که جلو جلو و از برای آینده، برا خودم چیزای خوب خوب و قشنگ تصور میکنم و کلی هم کیف میده=) پیشنهاد میشه به شدتتت:))
پ.ن دو: لازم به ذکره که بگم هدفم از دانشگاه هنر تهران به دلایل نازیبا و همچنین دلایل دیگرِ زیبایی پریده به دانشگاه مشهد [ زیباییش بیشتره البته :)) ]
پ.ن سه: لازم به ذکر تره که بگم دیشب که نه، ولی شبِ قبلترش، کلی خواب باحال دیدم بعد اینهمه وقت و اینهمه خوابِ ناجور. اصن چقد باحال، چقد خوشگل =دی
پ.ن چار: عاقا اگه آهنگ خارجکی گوش میدین، این آهنگه رو بزنید به بدن که کلی خوبههه =))) [ از وقتی دانلودش کردم تا آلان خرذوقانه همینطور هی دارم گوش میدمش:دی ]
+ دریافباکیفیتاصلی !
+ دریافتباکیفیتفرعی !
* عاقا اول از همه بگم که شیدااااااا
** و از فیزیک در همین حد فقط بگم که تموم شد به سلامتی
*** خیلی دوسدارم حرف بزنم ولی انگار بدموقع اومدم که حرفم نمیاد کلا یه چن وقتیه انگار زیاد حرف زدنم نمیاد و اگرم چیزی میگم چرتو پرته:/ :دی
**** خب داشتم میگفتم که میدان انرژیم خیلی عجیب و غریب و خارج از قوانین فیزیک کوانتوم عمل میکنه:! خب هر میدانی، چه میدان پتانسیل، چه میدان مغناطیسی یا هرچیز دیگهای، قوانین خاص خودشو داره و در حالت های مختلف با فرمول های مختلف میشه دلایل و خیلی چیزای دیگش رو مشخص کرد
ولی میدان انرژی که من در خودم حس میکنم خیلی عجیبه! در عین حال خیلی انرژی پذیره و سریعا انرژی اطرافش رو میگیره و مشابه به همون میشه! ولی خب در یه حالت هایی هم دقیقا برعکس میشه!
و نمیتونم تشخیص بدم که میدان انرژیِ وجود من، در چه حالت هایی و به چه علت هایی انرژی هارو میپذیره و باهاشون رابطهی مستقیم داره و در چه حالتها و علت هایی باهاشون نسبت وارون داره! ( میدونم الان دارین میگین این چی داره میگه:/ باید بگم که اثرات مخربِ فیزیکه:/ )
( ولی خب نکتهی لازم به ذکر اینه که خودم میفهمم دارم چی میگما:! )
***** عوق میزنم از عشق، شاید نه از عشق! ولی از هر حسی که میخواد نزدیک به عشق بین دو نفر بشه یه حس تضادِ لعنتیه یه احساس بیگانگی! که عشق رو دوست داری ولی حس نزدیک شدن بهش، باعث میشه تکتک سلولات انزجار ازش رو فریاد بزنن:/ و یه چیزی شبیه بغض ( نه خود بغض! یه چیزی شبیهش! ) تو گلوت بهوجود میاد که دلت میخواد عوق بزنیش:/
****** خب من خیلی چیزا دوست دارم، ولی درمورد اینکه میخوام به چه چیزی برسم شک دارم! و این حس شک رو دوست ندارم:! اینکه میدونی چی دوست داری ولی شک داری که دوست داشتنت درسته یا نه؟ اینکه میخوای به چنین چیزی برسی درسته یا نه؟ خب اصلا چرا باید اشتباه باشه؟ چرا حس شک دارم نسبت به همه چی؟ چرا میخام هدف داشته باشم و وقتی میرم بنویسم کلی چیزایی که دوس دارم به ذهنم میاد و مینویسمشون ولی برای همشون شک دارم! برای رسیدن بهشون! خب چه مرگته؟:/
******* انگار تو بدنم پره از پروتون! یا پره از الکترون! انگار بدنم پره از یکی ازین دوتا و کل وجودم دارن همدیگه رو دفع میکنن! و انگار همهی احساساتم و همهی اجزا و جوارحم دارن متلاشی میشن! آره آره همینه! میدان انرژی بدنم نمیتونه همزمان هم پروتون داشته باشه هم الکترون تا یه حالت تعادلی توش ایجاد بشه و همین باعث حسای تضادی میشه که دارم! یه لحظه تو وجودم پره از حس مثبت انقد زیاد که هِی مثبتا همدیگه رو دفع میکنن و کل وجود مثبتم متلاشی میشه:! و یه لحظهی دیگه کل وجودم پره از منفی و همینطور منفیا همدیگه رو دفع میکنن و باز متلاشی میشم و هِی مثبت، هِی منفی و این میشه تضاد و تضاد و تضاد!!!
خب انگار تا اینجاشو خوب اومدم و یه چیزای دستگیرم شد:/
پ.ن: انگار حرفم نمیومد:| ولی خب چرت و پرت خیلی گفتم!
پ.ن دو: من نمیخواستم دیگه از فیزیک حرف بزنم:( ولی انگار جنبهی دو روز فیزیک خوندنم ندارم:/ ببین چطور قات زدم همهچیو باهاش!
پ.ن سه: عاقا، پیگمی میگه همه حرفاتو فکراتو چیزایی که از ذهنت میگذره رو به من بگو! میگه بالاخره باید یه نفر باشه که بتونی همهی حرفاتو حساتو بهش بگی تا ذهنت درگیر خودش نباشه؛ ولی من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم چنین یه نفری پیدا کنم! مثلا من الان انقد چرتو پرتای تو ذهنمو نوشتم خب اینجا تو وبلاگمه و من مخاطبم شخصِ خاصی نیست و حتا بیشتر با خودم حرف میزنم!
ولی اگه همهی اینارو بخوای به یه نفر بگی، خب اون یه نفرِ بدبخت هنگ میکنه نمیدونه چی بگه یا چه غلطی بکنه:/ بعد همونطور هاج و واج نگات میکنه یا چون حرفات باعث شده اونم قاتی کنه یهو یه چی میگه که باعث میشه خودتم بیشتر قاتی کنی و اینطوری بیشتر متلاشی میشی! :|
پ.ن چار: والا بخدا:|
پ.ن پنج: ازین به بعد ستارههام افزوده میشن؛)
پ.ن شیش: و عنوان ها رو به تعداد مشتریها میبرم بالا تا بعد از پست نوشتن، دربهدر دنبال عنوان نگردم؛))
پ.ن هفت: من امشب قرار بود ساعت ۱۱ بخوابم=]
پ.ن هشت: یه چیز دیگه یادم رف بگم ممکنه پیگمی اینجارو بخونه! البته احتمالش خیلی کمه شاید نیمصدمِدرصد! ولی خب بازم میخاستم بگم که اگه میخونی فعلا به روی خودم و خودت نیار لطفا پلیییز=]]
* سلام:) میدونم نیستم. ولی خب سعی میکنم باشم:))
** خب میخواستم بگم که هیچوقت سرما رو همراه با پفک نخورین:) زیرا اینجانب وقتی با موهای خیس و به اجبار رفتم بیرون و یخ زدم و بعدش همراه و برادرم پفک خوردم و تا راه خونه تو ماشین چرت زدم، از همون موقع که از ماشین پیاده شدم تا الآن سرم اینور اونور میره و گیج میزنه و حتا هنوز هیچی نخوردم و فکر میکنم فقط خواب بتونه درمان باشد و دگر هیچ
*** عاقا نتایج امتحانا اومد و من کلی ذووق:)) به نخود میگم قبول شدم میگه دمت گرم چن شدی؟ و من میگم خداوکیلی نمره هامو نپرسیدم فقط گفتم نتایج چیشد و گفتن قبول شدی و منم گفتم اوکی بای=]
**** در راستای کنکور اقداماتی انجام دادم و به لطف خدای متعال خوب و خوب تر پیش میرم:)) دعا کنید برام دعا میکنم براتون
***** خب قرار بود برا خودم لباس مباس و اینا بدوزم. نه که ندوخته باشما تازه یکی دو روز پیش پارچه گرفتم، تا یه جاهایی پیش رفتم ولی هنوز خیلی کار داره و نکتهی خاک به سرمش اینجاس که جنس پارچه به اون مدلی که من میخواستم نمیخوره و عملا میشه گفت حتا شاید کلا خرابش کردم:/
ولی خب من تسلیم نمیشم و ادامه میدم و ادامه میدم و ادامه میدم
پ.ن: عاقا وقتی داداشم برا خواهر کوچیکه کارتون دانلود میکنه ما اکثرا خانوادگی میشینیم میبینیم و فیض میبریم. بعد الان یه کارتونی دانلود کرده خیلی خفنطوره از نظر من البته:)) لنتی دختره یه پا مرد عنکبوتیه واسه خودش و اینا بعد پسره هم که یه پا زورو تشریف داره:)) بعد اینا وقتی یه اتفاقی تو شهرشون میفته و مثلا میخوان از قدرتاشون استفاده کنن یدونه نقاب فقط جلو چشاشون میاد و با اینکه رنگ و مدل موهاشون خیلی تابلوئه ولی خنگولطورانه، بازم هیشکی نمیدونه دختره و پسره همونان که تو دبیرستان با هم همکلاسین!! لاناتیا! :))
پ.ن دو: یه چن روزیه به این نتیجه رسیدم که اگه شبا زود بخوابم نصف مشکلات زندگیم حل میشه:)) و آلان دختر خوبی شدم؛ دیشب زود خوابیدم امشبم میخوام زود بخوابم:))
پ.ن سه: راستی دیشب یه خوابِ عجیبِ خفن دیدم؛ یه طوری بود که یکم باید وحشت میکردم، ولی با خونسردی کامل و شجاعتی غیرقابل وصف در مقابل شرارت مغزمو بکار انداختم و خیلی آبکی خودمو نجات دادم:))
باشد که در بیداری هم همینقدر شجاع و باهوش و خفن باشم من:)))
دستای مشت شدمو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم با بیرون دادن نفسم یکم گرمشون کنم فایده نداشت؛ باید در اولین فرصت اون دستکشای لعنتی رو میگرفتم به ساعت مچیم نگاه کردم؛ پنج رو نشون میداد کمی فکر کردم و بعد ازینکه مطمئن شدم واقعا دلیلی برای عجله داشتن ندارم، چند ایستگاه قبلتر از ایستگاه اصلیم پیاده شدم
از بوتیک بیرون اومدم؛ سریعا دستکش های بدونِ انگشتِ ارغوانی رنگی که چند ثانیه از خریدشون گذشته بود رو دستم کردم با اینکه خسته بودم، بازم بیهدف تو مرکز خرید گشتم
بند های کوله پشتیم رو گرفتم و قدم های بعدیم رو محکمتر برداشتم؛ جای پام روی برف ها فرو میرفت و من از صدای فشرده شدن برف ها زیر پام لذت میبردم
نفسمو بیرون فرستادم و به بخار هایی که از دهنم خارج شدن نگاه کردم؛ مطمئن بودم نوک بینیم از سرما قرمز شده؛ به زحمت دستم رو از جیبم بیرون آوردم، درِ کافیشاپ رو هل دادم و وارد شدم
همون جای دنج همیشگی نشستم؛ بدون اینکه به منو نگاه کنم، هاتچاکلت سفارش دادم و منتظرش موندم حتما میتونست گرمم کنه
از پله ها بالا رفتم؛ جلوی در واستادمو کلید انداختم. خونه تاریک بود. وارد شدم و در رو بستم بدون اینکه لامپی رو روشن کنم، کفشامو از پام دراوردم نور کمی از پنجره باعث شده بود خونه تاریکِ مطلق نباشه کاناپهی وسط سالن منو به آغوش خودش دعوت میکرد خستهتر از اونی بودم که دعوتش رو رد کنم! همونجا کوله پشتیمو رها کردم و بدون اینکه حتی سویشرتم رو دربیارم رو کاناپه ولو شدم
دختره چسبیده بود به دیوار! انگار یه نفر گلوشو فشار میداد و بهش اجازه نمیداد ت بخوره ولی اون یه نفر نامرئی بود من اون یه نفر رو نمیدیدم ولی مطمئن بودم که هست! به آدمی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: برو دیگه! زود باش کمکش کن
صدای ضعیفی که مدام تکرار میشد باعث شد بالاخره چشمام رو باز کنم. حس سنگینی و کرختی داشتم. انگار بدنم خشک شده بود. به سختی از جام بلند شدم. خودم رو به کوله پشتیم که کمی اونورتر روی زمین افتاده بود رسوندم. موبایلم رو ازش بیرون آوردم و زنگ هشدارش رو خاموش کردم. ساعت شش و دوازده دقیقه رو نشون میداد متوجه میسکال ها و مسیج هایی که روی صفحهی قفل گوشی خودنمایی میکردن شدم تصمیم گرفتم قبل ازینکه سراغشون برم یکم خودم رو روبهراه کنم
هشتگآرامش. هشتگزندگی. هشتگتنهایی. هشتگگمشدهیپیدا. هشتگگیج. هشتگکوفت. هشتگدرد. هشتگمرض. هشتگنمیدونم. هشتگ هشتگ هشتگ :)) :)) :))
مطمئنا یه دوشِ آبِ گرم میتونست حالم رو بهتر کنه
باموهای پیچیده در حوله به آشپزخونه رفتم و اب گذاشتم جوش بیاد و بعد ازون رفتم سراغ موبایلم تا ببینم چخبره. حال و احوالپرسی ها رو جواب دادم و خواستم با تماس های بیپاسخ مونده تماس بگیرم که با دیدن ساعت که هنوز هفت نشده بود، منصرف شدم و تصمیم گرفتم بعدا این کارو انجام بدم
طرحم رو نگاهی انداختم و بعد ازینکه تصمیم گرفتم کامل کردنش رو بذارم برای بعد، در لپتاپ رو بستم. لیوانی که نصف چای مونده توش سرد شده بود رو برداشتم و بعد از داغ کردنش به سمت پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم و از دیدن اونهمه سفیدی که بیشتر از دیروز بود به وجد اومدم پنجره رو باز کردم، یکم از بخار چاییم رو بیرون فرستادم و قبل ازینکه بخوام بهونهی جدیدی به تشدید سرماخوردگی بدم پنجره رو بستم. توی تاقچه نشستم و همونطور که بیرون رو نگاه میکردم چاییم رو خوردم.
دفترچم رو باز کردم و طبق روال هر روزه شروع کردم به نوشتن؛ نوشتنِ تمام اتفاقایی که قراره در آینده بیفتن قبل ازینکه تهِ اتفاقای خوبم رو امضا بزنم صدای چرخیدنِ کلید توی در رو شنیدم؛ از اتاق بیرون اومدم و از دیدنِ یهوییش تو چارچوبِ در ذوقزده شدم؛ بلند گفتم: سلاااام
- فکر نمیکردم انقد توانمند شده باشی که روز جمعهای انقد سحرخیز باشی!
خندیدم؛ خوشحال ازینکه نقشههاش نقشه برآب شده بود و نتونسته بود وقتی که خوابم یواشکی بیاد و صورتم رو خطخطی کنه یا کلی عکس درب و داغون ازم بگیره یا آبِ سرد بپاشه رو صورتم یا بترسوندم و ازم فیلم بگیره
- بخدا روزای دیگه خودمو میکشم تا بیدارشی، انقد فیتالیتی روت پیاده میکنم و سرو صدا راه میندازم، کل همسایه ها بیدار میشن ولی تو نه! بعد الان صبحِ روز تعطیل، هنوز ساعت هفت نشده بیداره! خدایا این دختره چشه؟
داد زدم: آهاای سوختممم سشوار رو از دستش گرفتم و گفتم: برو اونور تو رو خدا خودم درستش میکنم خنده کنان رو صندلی نشست و من بقیهی موهام رو خشک کردم
- خب بیا اینجا ببینم برای اون موهای زشتِ کوتاهت چیکار میتونم بکنم با شونهای که دستم بود موهاش رو بهم ریختمو گفتم: موهای عمت زشته!
برای هزارمین بار براش توضیح دادم که چطور سه تا دسته مویی که تو دستش گرفته رو بین هم قرار بده تا بتونه موهام رو ببافه و بعدش برای هزارویکمین بار از کشیده شدنِ موهام جیغ کشیدم: اصن نمیخوااااام
- عههه لوووس انقد جیغ نکش دیگه. دارم یاد میگیرم ببین.
هشتگآرامش. هشتگزندگی. هشتگگمشدهیپیدا. هشتگدریم. هشتگنفس. هشتگمن. هشتگهه. هشتگخفه. هشتگبسه. هشتگ هشتگ هشتگ :)))
* سلام سلاام من کلی حالم خوبههه =)) امیدوارم شماهم خوب باشیین *_*
** چند شب پیش که رفته بودیم خونه عمه متوجه شدم که آیینه خونشون خیلی خفنه! چرا که توسطش خیلی جاذاب میدیدم خودمو=)) شایدم واقعنی خیلی جاذابم اصن:)) [اعتماد به نفس کاذب] بعد اونجا یه ببعیکوچولو هم بود که کلی با مطی نازش کردیم و میخواستیم براش اسم انتخاب کنیم حتا:دی
*** با داداش از تو صندوق قدیمی، آلبومای قدیمی رو کشیدیم بیرون عکسای بچگیامونو دیدیم کلی کیف کردیم و خندیدیم و چشامون قلبی قلبی شد. بعد یه نتیجهگیری هم کردیم؛ اینکه کسایی که تو بچگیاشون خیلی ناز و کیوتن وقتی بزرگ میشن دیگه ناز نیستن:| مثلا خودم و داداشم :| حالا شکست نفسی نکنم، جاذاب هستیماا ولی کیوت نیستیم دیگه خلاصه در ادامه باید بگم عکسِ این موضوع هم صدق میکنه! یعنی کسایی که تو بچگی اصلا ناز نیستن و تازه خیلیم زشتن :/ وقتی بزرگ میشن خیلی کیوت میشن:/
من اعتراض دارم عاقا اخه این چه وضعشه:/
**** عاقا من رومو اونور میکنم و میگم که از وقتی پارچمو اون مدلی بریدم و دوختم و ناجور شد مامانم نذاشت ادامش بدم -_- گفت بذارش کنار تا خودم یجوری درستش کنم:/ هیچی دیگه فعلا باید در کفِ خریدن پارچهی رنگی بمونم و تامام.
***** میگن بچه های زیر ده سال به ویروس کرونا مبتلا نمیشن! عاقا من میخوام اعتراف کنم که
کالیستو هستم ۹ ساله از سیارهی مشتری =]]
پ.ن: عکسبچگیکالیستو + عکسبچگیداداشِکالیستو
پ.ن دو: یه وقتایی دیدی حالت چقد خوبه، بعد خودتم که تو آینه نگا میکنی میبینی وای چقد خوشگلی اصن *_* کلی ازین یه وقتا براتون ارزو میکنمم❤️❤️❤️
پ.ن سه: بیاین با هم این اهنگو بشنویم و هی بخندیم، هی بخندیم =))
+ دریافتباکیفیتاصلی !
+ دریافتباکیفیتفرعی !
* دستبندایی که هر کدوم دو الی سه روز طول میکشید بافتنشون، الان بطور برعکسانهای سه تا شدن تو یه روز:/ عاقا یعنی من امروز سه تا دستبند بافتمممم عاقا یعنی این اخرش که میخواستم عکس بگیرم ازشون دستام میلرزید اصن عکسا تار میشد:| عاقا ینی نه دست موند برام، نه کمر، نه چشم:/ با این حال نمیدونم چطوری هنوز بیدارم:!
** چن شب پیش، وقتی از خونه عمه برگشتیم متوجه شدم که چقد فکم درد میکنه=] بعد فهمیدم که بعد از مدت هااا من کلی حرف زدممم عاقا منو مبینا که بهم میرسیم کلی حرف میزنیم ( در اون حد که شیدا میگف با دوستش سر اینکه کیحرف بزنه دعوا میکردن:)) ) بعد جالب نیس که مبینا چهار سال از من کوچیکتره؟=] بعدش عجیب نیس که دوستصمیمیای من که کلی باهاشون حرفم میاد همشون ازم سه الی چهار سال کوچیکترن=]
*** عاقا امروز مورفین بعد یه ماه برگشت. اندکی سخن گفتیم و اینا ولی فقط اندکی عاقا مورفین هنوز همون مورفینه، هنوز دوستداشتنیه برام فقط دیگه اعتیاد ندارم بهش=]
**** امشب با نخود کلی حرف زدیم و رویا پرداختیم *_* کلی برنامه ریختیم و کلی باک خالی کردیم برا هیجانای آینده:)) آخ خدایا قلبمممم از همین الان:)))
**** و از پیگمیِجان بگم براتون که چقد کمپیدایِلانتی شده و واقعا خیلی لاناتیه *_* و تهنا دوستیه که ازم بزرگتره و من انقد میتونم پرحرفی کنم باهاش:))
پ.ن: واهاعااای من یه برنامهی خفنِ جدید برای عنوانهام ریختم*_* و دارم کلی عشق میکنم باهاشووون❤️ میخوام تو این پ.ن جزییاتشو بگم و از همینجا اعلام میکنم که شاید خیلی طولانی بشه و هیچ اجباری به خوندش نیس=))
"خب همونطور که مشاهده میکنین؛ من الان مشتریم ینی در سیارهی مشتری قرار دارم و مقصدم کالیستوئه! کالیستو هشتمین ماهِ سیارهی مشتریه و خیلی دلبرهههه و من عاشقشم پستهایی که با عنوان مشتری میذارم، اتفاقات و کلا چیزای مربوط به همین روزهای الانِ زندگیم هستن:))
من باید شش تا ماهِ اول مشتری رو رد کنم تا برسم به کالیستو:)) و الان روی ماه مِتیس قرار دارم:)) متیس یه ماهِ کوچولو موچولوئه که شکل دایره هم نیس! بعد از متیس میرم به ماهِ آدرستیا :)) آدرستیا از متیس کوچولوتره و دایره شکلم هس:))
بعدازون میرم به ماهِ آمالتئا :)) آمالتئا از ماهای قبلی بزرگتره و قهوهایوسرخ رنگ و این مدلیاس:)) بعدترش میرم به تِبه :)) تبه کوچیکتره و یهجورایی مثلثی شکله:))
بعدش میرسم به آیو *_* آیو یه دایرهی زرد رنگه که از چهارتا ماه اول بزرگتره! بعد از آیو میرم به اروپا :)) اروپا یکم از ایو کوچیکتره، دایرهای شکله و رنگش نزدیک قهوهای و نقره ای و این حرفاس:))
بعد از اروپا میرسم به گانیمد*_* واهای گانیمد*_* بزرگترین ماهِ سیارهی مشتریه و روش نقاط درخشان داره و خیلی خوشگله
و اینک میرسیم بهههه کالیستووو*____* بعله بعله کالیستوی من خیلی قشنگه کلی رنگ داره و مخصوصا حتی بنفش*____* کالیستو خیلی درخشانه و پر از نقطههای درخشندست*______*
خب حالا ارتباط این ماه ها رو با عنوانِ پستهام بگم براتون از زمانی که من در متیس قرار دارم تا آیو ینی ماهِ متیس و آدرستیا و آمالتئا و تِبه توی این ماهها من تماما غرقِ در رویاهامم*__* یعنی تمامِ پستهای با این عناوین تماما رویاپردازی های منن=))
در ماههای آیو و اروپا و گانیمد، شاهدِ رویاهایی خواهیم بود که واقعی شدن*_* و البته همراهن با کلی رویاپردازیِ دیگه
و در کالیستو*______* اونجا همهی رویاهام واقعی شده کالیستو دقیقا مثل مشتری قراره شرح روزهای زندگی من باشه روزهایی که الان دارم میبینمشون و در کالیستو قراره لمسشون کنم کالیستو تمام رویاهای الانه منه که واقعی شدن*_*
نمیدونم هرماه قراره صاحبِ چند تا پست بشن! فقط میدونم که اولِ راهم و کلی رویا منتظر منن "
پ.ن دو: نمیدونم متوجه شدین یا نه! ولی کلمهی 'وای' نشاندهندهی ذوق منه:)) و هرچقدرم ذوقم بیشتر باشه نسبت به موضوع، مدلش عوضتر میشه (واای/ واهاای/ واهااعااای)
پ.ن سه: امشبم ازون شبایی بود که کلی خسته بودم و قرار بود زود بخوابم ولی انقد ذوق و شوق و خوشحالی و جذابیت به خورد خودم دادم که هنوز بیدارم=))
پ.ن چاهار: بچه ها یه سوال! این هشتگ ها یعنی کلمات کلیدی فقط ده تاشو تو کادر کنارِ وبلاگ نشون میده ینی؟:/
پ.ن پنج: بزنید روی ' ازمتیستاکالیستو '
مطمئنا یه دوشِ آبِ گرم میتونست حالم رو بهتر کنه
باموهای پیچیده در حوله به آشپزخونه رفتم و اب گذاشتم جوش بیاد و بعد ازون رفتم سراغ موبایلم تا ببینم چخبره. حال و احوالپرسی ها رو جواب دادم و خواستم با تماس های بیپاسخ مونده تماس بگیرم که با دیدن ساعت که هنوز هفت نشده بود، منصرف شدم و تصمیم گرفتم بعدا این کارو انجام بدم
طرحم رو نگاهی انداختم و بعد ازینکه تصمیم گرفتم کامل کردنش رو بذارم برای بعد، در لپتاپ رو بستم. لیوانی که نصف چای مونده توش سرد شده بود رو برداشتم و بعد از داغ کردنش به سمت پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم و از دیدن اونهمه سفیدی که بیشتر از دیروز بود به وجد اومدم پنجره رو باز کردم، یکم از بخار چاییم رو بیرون فرستادم و قبل ازینکه بخوام بهونهی جدیدی به تشدید سرماخوردگی بدم پنجره رو بستم. توی تاقچه نشستم و همونطور که بیرون رو نگاه میکردم چاییم رو خوردم.
دفترچم رو باز کردم و طبق روال هر روزه شروع کردم به نوشتن؛ نوشتنِ تمام اتفاقایی که قراره در آینده بیفتن قبل ازینکه تهِ اتفاقای خوبم رو امضا بزنم صدای چرخیدنِ کلید توی در رو شنیدم؛ از اتاق بیرون اومدم و از دیدنِ یهوییش تو چارچوبِ در ذوقزده شدم؛ بلند گفتم: سلاااام
- فکر نمیکردم انقد توانمند شده باشی که روز جمعهای انقد سحرخیز باشی!
خندیدم؛ خوشحال ازینکه نقشههاش نقشه برآب شده بود و نتونسته بود وقتی که خوابم یواشکی بیاد و صورتم رو خطخطی کنه یا کلی عکس درب و داغون ازم بگیره یا آبِ سرد بپاشه رو صورتم یا بترسوندم و ازم فیلم بگیره
- بخدا روزای دیگه خودمو میکشم تا بیدارشی، انقد فیتالیتی روت پیاده میکنم و سرو صدا راه میندازم، کل همسایه ها بیدار میشن ولی تو نه! بعد الان صبحِ روز تعطیل، هنوز ساعت هفت نشده بیداره! خدایا این دختره چشه؟
داد زدم: آهاای سوختممم سشوار رو از دستش گرفتم و گفتم: برو اونور تو رو خدا خودم درستش میکنم خنده کنان رو صندلی نشست و من بقیهی موهام رو خشک کردم
- خب بیا اینجا ببینم برای اون موهای زشتِ کوتاهت چیکار میتونم بکنم با شونهای که دستم بود موهاش رو بهم ریختمو گفتم: موهای عمت زشته!
برای هزارمین بار براش توضیح دادم که چطور سه تا دسته مویی که تو دستش گرفته رو بین هم قرار بده تا بتونه موهام رو ببافه و بعدش برای هزارویکمین بار از کشیده شدنِ موهام جیغ کشیدم: اصن نمیخوااااام
- عههه لوووس انقد جیغ نکش دیگه. دارم یاد میگیرم ببین.
هشتگآرامش. هشتگزندگی. هشتگگمشدهیپیدا. هشتگدریم. هشتگنفس. هشتگمن. هشتگهه. هشتگخفه. هشتگبسه. هشتگ هشتگ هشتگ :)))
* سلام سلاام من کلی حالم خوبههه =)) امیدوارم شماهم خوب باشیین *_*
** چند شب پیش که رفته بودیم خونه عمه متوجه شدم که آیینه خونشون خیلی خفنه! چرا که توسطش خیلی جاذاب میدیدم خودمو=)) شایدم واقعنی خیلی جاذابم اصن:)) [اعتماد به نفس کاذب] بعد اونجا یه ببعیکوچولو هم بود که کلی با مطی نازش کردیم و میخواستیم براش اسم انتخاب کنیم حتا:دی
*** با داداش از تو صندوق قدیمی، آلبومای قدیمی رو کشیدیم بیرون عکسای بچگیامونو دیدیم کلی کیف کردیم و خندیدیم و چشامون قلبی قلبی شد. بعد یه نتیجهگیری هم کردیم؛ اینکه کسایی که تو بچگیاشون خیلی ناز و کیوتن وقتی بزرگ میشن دیگه ناز نیستن:| مثلا خودم و داداشم :| حالا شکست نفسی نکنم، جاذاب هستیماا ولی کیوت نیستیم دیگه خلاصه در ادامه باید بگم عکسِ این موضوع هم صدق میکنه! یعنی کسایی که تو بچگی اصلا ناز نیستن و تازه خیلیم زشتن :/ وقتی بزرگ میشن خیلی کیوت میشن:/
من اعتراض دارم عاقا اخه این چه وضعشه:/
**** عاقا من رومو اونور میکنم و میگم که از وقتی پارچمو اون مدلی بریدم و دوختم و ناجور شد مامانم نذاشت ادامش بدم -_- گفت بذارش کنار تا خودم یجوری درستش کنم:/ هیچی دیگه فعلا باید در کفِ خریدن پارچهی رنگی بمونم و تامام.
***** میگن بچه های زیر ده سال به ویروس کرونا مبتلا نمیشن! عاقا من میخوام اعتراف کنم که
کالیستو هستم ۹ ساله از سیارهی مشتری =]]
پ.ن: عکسبچگیکالیستو + عکسبچگیداداشِکالیستو
پ.ن دو: یه وقتایی دیدی حالت چقد خوبه، بعد خودتم که تو آینه نگا میکنی میبینی وای چقد خوشگلی اصن *_* کلی ازین یه وقتا براتون ارزو میکنمم❤️❤️❤️
پ.ن سه: بیاین با هم این اهنگو بشنویم و هی بخندیم، هی بخندیم =))
+ دریافتباکیفیتاصلی !
+ دریافتباکیفیتفرعی !
دستای مشت شدمو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم با بیرون دادن نفسم یکم گرمشون کنم فایده نداشت؛ باید در اولین فرصت اون دستکشای لعنتی رو میگرفتم به ساعت مچیم نگاه کردم؛ پنج رو نشون میداد کمی فکر کردم و بعد ازینکه مطمئن شدم واقعا دلیلی برای عجله داشتن ندارم، چند ایستگاه قبلتر از ایستگاه اصلیم پیاده شدم
از بوتیک بیرون اومدم؛ سریعا دستکش های بدونِ انگشتِ ارغوانی رنگی که چند ثانیه از خریدشون گذشته بود رو دستم کردم با اینکه خسته بودم، بازم بیهدف تو مرکز خرید گشتم
بند های کوله پشتیم رو گرفتم و قدم های بعدیم رو محکمتر برداشتم؛ جای پام روی برف ها فرو میرفت و من از صدای فشرده شدن برف ها زیر پام لذت میبردم
نفسمو بیرون فرستادم و به بخار هایی که از دهنم خارج شدن نگاه کردم؛ مطمئن بودم نوک بینیم از سرما قرمز شده؛ به زحمت دستم رو از جیبم بیرون آوردم، درِ کافیشاپ رو هل دادم و وارد شدم
همون جای دنج همیشگی نشستم؛ بدون اینکه به منو نگاه کنم، هاتچاکلت سفارش دادم و منتظرش موندم حتما میتونست گرمم کنه
از پله ها بالا رفتم؛ جلوی در واستادمو کلید انداختم. خونه تاریک بود. وارد شدم و در رو بستم بدون اینکه لامپی رو روشن کنم، کفشامو از پام دراوردم نور کمی از پنجره باعث شده بود خونه تاریکِ مطلق نباشه کاناپهی وسط سالن منو به آغوش خودش دعوت میکرد خستهتر از اونی بودم که دعوتش رو رد کنم! همونجا کوله پشتیمو رها کردم و بدون اینکه حتی سویشرتم رو دربیارم رو کاناپه ولو شدم
دختره چسبیده بود به دیوار! انگار یه نفر گلوشو فشار میداد و بهش اجازه نمیداد ت بخوره ولی اون یه نفر نامرئی بود من اون یه نفر رو نمیدیدم ولی مطمئن بودم که هست! به آدمی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: برو دیگه! زود باش کمکش کن
صدای ضعیفی که مدام تکرار میشد باعث شد بالاخره چشمام رو باز کنم. حس سنگینی و کرختی داشتم. انگار بدنم خشک شده بود. به سختی از جام بلند شدم. خودم رو به کوله پشتیم که کمی اونورتر روی زمین افتاده بود رسوندم. موبایلم رو ازش بیرون آوردم و زنگ هشدارش رو خاموش کردم. ساعت شش و دوازده دقیقه رو نشون میداد متوجه میسکال ها و مسیج هایی که روی صفحهی قفل گوشی خودنمایی میکردن شدم تصمیم گرفتم قبل ازینکه سراغشون برم یکم خودم رو روبهراه کنم
هشتگآرامش. هشتگزندگی. هشتگتنهایی. هشتگگمشدهیپیدا. هشتگگیج. هشتگکوفت. هشتگدرد. هشتگمرض. هشتگنمیدونم. هشتگ هشتگ هشتگ :)) :)) :))
* حالا درسته کنکور رو از حالتِ جدی آوردم بیرون ولی این درست نیست که اصلا ثبت نام نکنم که دیروز و امروز هلک و هلک ازین کافینت به اون کافینت یا خیلی شلوغه یا سایت باز نمیشه یا سیستم کنده یا یا یا خب خاک به سرم چرا از شونزدهم پا نشدم برم؟ چرا گذاشتم واسه یه لحظه به آخر؟ ناموسا چرا؟ دیگه بابا کار داشت نشد بیشتر بیرون بمونیم و نهایتا مدارکمو گذاشتم پیش پسرعموم که مغازش کنار یه کافینته تا هروقت سایت درست شد بره برام ثبتنام کنه با این حال اصلا اعصابم خورد نیست و ناراحت نیستم و استرس ندارم و مطمئنم یا درست میشه یا درستتر:)))
** کلی دستبند بافتم تو این یه هفته و همشونو آماده میکنم برا فردا که بدم دخترداییم ببره و دوشنبه یا سهشنبه که بازارچشون برگزار میشه منم میرم اونجا ببینم چخبره*_* حس میکنم خیلی جاذابه کلا جمع بچه های مدرسه رو دوست دارم. نه اینکه خودمم جزو بچه های مدرسه باشما! اونجوری دوس ندارم از همشونم متنفرم:/ فقط در همین حد که برم بازارچشون رو ببینم:))
*** چندین شبه که میخوام از متیس بنویسم دقیقا از همون شبِ پستِ قبلی به بعد ولی قسمت نمیشه:] چون فقط آخر شبا که تنهام و همه خوابن و کسی حواسمو پرت نمیکنه میتونم عمیقا برم تو رویاهام و بنویسمشون که در طی این یه هفته، یا من اخرشبا کلی خوابم میومد و زود میخوابیدم یا اعضای خانواده خوابشون نمیومد و دیر میخوابیدن:)))
**** عاقاااا
اینو ببینید اینو
شاسوسا برام فرستادش و کلی چشمامو قلبیقلبی کرد
***** عکس این
پارچهها رو هم تو اینستا دیدم. لاناتیا خیلی کیوتن❤️
تصمیم گرفته بودم با اون تیکهای که از پارچه قبلیم مونده حداقل یه تیشرت آستین کوتاهی چیزی برا خودم دستوپا کنم که دلم نشکنه:( ولی این هفته کلا رو دستبندا بودم از فرداهم که وارد بحثِ شیرینِ خونهتی میشیم:( باید یه برنامه جدی طراحی کنم یجوری که به همه کارام برسم. و باید تنبلی رو بفرستم بره یه جای دور
پ.ن: با اینکه امروز مث فیل خوابیدم ولی باز الان خوابم میاد-_- ولی نمیخوابم و قول میدم کار دستبندارو تموم کنم و برا همشون کارت بسازمو قیمتاشو بزنم روشون و عکس بگیرم ازشون که بعدا خواستم پست کنم عکسشونو داشته باشم
پ.ن دو: دیشب دوباره با نخود کلی رویا پردازش کردیم*_* و هر چند شب یبار با رویا باکمون رو پر میکنیم و حقیقتا خیلییی خوبه اینجووری
پ.ن سه: یه فیلم دانلود شده دارم که باید ببینمش و خیلی هم دوس دارم الان ببینمش ولی باید دختر خوبی باشم؛ پس میذارم برای بعد از انجام دادنِ کارهام:)
پ.ن چهار: و این آهنگِ ترکیطوری خیلی خوشگل بود بنظرم و شاید حتا بشه بهش لقبِ بهترین آهنگ عاشقانهای که تاحالا شنیدم رو داد البته تاحالا زیاد اهنگ ترکی گوش ندادم و تازه میخوام وارد بحثش بشم:))
+ دریافتباکیفیتاصلی !
+ دریافتباکیفیتفرعی !
* سلام سلااام حس میکنم انقد حرف داررم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم و چی بگمممم دارم سعی میکنم ترتیببندی کنم چیزایی که تو ذهنمه و بنویسمشون ولی بیفایدست. اصن باید یهو رها کنم هرچیو از هرجا اومد مگه نه؟:)))
** خب باید بگم که هفتاد درصدِ شلوغیای مغزم بخاطر اینه که دوتا پیج و دوتا چنل و وبلاگمو برا خودم خیلی تو ذهنم بزرگ کردم و همش با خودم میگم فاطمههه برررگااام! تو چجوری داری دو تا چنل و دو تا پیج و وبلاگتو همزمان باهم میچرخونی:/ و حقیقتا نمیدونم چرا همچین حرفی تو ذهنمه! اخه همچین کار زیاد بزرگیم نیس. کلی هم حالم خوبع اینجورییی *___* اینجوری ینی همین چنلا و پیجا و وبلاگم:)) همشونو دوس دارم:)) حالا درسته یکم تو وبلاگم کمرنگ شدم ولی بازم خوبه اینجوری بنظرم:))
در مورد دو تا چنلام خب یکیش که روزانهنویسیه و اون یکی هم دستبندام. پیجای اینستا هم یکیش خصوصیه ینی بیشتر رفیقامن و اونیکی هم عمومیه و بیشتر دستبندامو میذارم اونجا بازم زیاد شلوغ پلوغ نیستنا اما مغزمو خیلی درگیر دارن:)) و من این درگیری رو دوس دارم:))
*** عاقاا امروووز رفتم بازارچهه جاتون خالی کلی باحال بود. کلی خوش گذشت. کلی ذوق و شوق داشتم و دارم اصن *_* کلی دوست فینگیلیامو دیدم مثلا یکیشون مبینا*_ *
کلی چیزمیزای باحال بچهها اورده بودن اونجا میفروختن لباس محلی پوشیده بودن بعضیاشون*_* آشششش میفروختن حتا و من که یکی از عشقای اصلیم آش رشتهس حقیقتا خوشحال شدم ازین موضوع و جاتون خالی آش هم خوردیم. برا مهدی و مطی هم کلی لواشک و الوچه گرفتم. زهرا هم چند تا از دستبندا رو فروخته بود *__*
**** بالاخره روز شنبه هم کنکور ثبت نام کردم:)) ینی سه روز کامل من درگیر ثبتنام کنکور بودم:)) آخرم شنبه شب بود بالاخره ردیف شد ثبتنامم بعد داشتیم برمیگشتیم خونه، من برگههارو میدیدم بعد یهو داد زدم عععع من که گفتم بهش هنرررر! این چرا زبان زده برا من؟؟؟ بابا برگرد ببینم این چرا اینجوری زده بریم درستش کنیم اون لحظه فک کنم بابام به خونم تشنه بود دیگه:))) بعد سه روز الافی باز الان گفتم اشتباهم زده کلی غر زد که تو چرا همونجا برگههارو نگا نکردی و اینا. بعد من همونطور هنوز سرم رو برگهها بود، میخواست برگرده یهو دوباره داد زدم نههه واستا درسته درستهه من اشتباه فهمیدم =))) از بابام که نگم براتون. اصن همه برگای عالم ریخته بودن تو اون لحظه=))
***** اها قرار بود از فیلمی هم که دیدم براتون بگم. اسمش 'دوندهی هزارتو' ژانرشم اکشن و علمی تخیلی و یکم زامبیطور و یکم ترسناک و کلیییی باحااال اگه ندیدین حتمااا ببینیدش. سه تا قسمت داره، هر سه تاشو ببینید. با اینکه از قسمت اخرش چن روز میگذره که دیدمش، ولی هنوز تو فازشم:)) اصن یه وضعی خوبهه یه فیلم دیگه چن وقت پیش دیدم 'زامبیلند' یا همون 'سرزمین زامبی' این یکیم خیلی خفنههه=)) زامبی طوره ها ولی در عین حال خیلی باحاله و حتی خندهدارم هس:)) دوتا قسمت هم داره. اینم هردوتاشو ببینید.
پ.ن: عکسدستبندادربازارچه (البته اون بافتنیای اخر مال منه:/) + عکسدیگریازبازارچه + عکسدیگرتریازبازارچه
پ.ن دو: عاقا اینهودی
پ.ن سه: در حال حاضر دو تا پست از متیس رو نصفه و نیمه دارم که به زودی یکم مغزمو ت میدم و تکمیلشون میکنم و کلی حالِ خوب میدم به خودم باهاشون*_*
پ.ن چهار: واهاعاااای دارم دستبندایی با مدلی متفاوت از مدل قبلیا میبافممم=)) و کلی ذوق دارم براشون خیلی خوبن اصن خیلی دوسشون دارم:))
پ.ن پنج: این روزا پیگمی کمرنگتره لاناتی درگیر دانشگاه شده و کمتر میتونه آن بشه:)) تو اون محدود زمانایی هم که میاد خون منو تو شیشه میکنههه. یعنیا مگه من دستم به این بشر نرسه
پ.ن شیش: بالای وبلاگ آدرس چنلم هست. اونجا ادرس چنل دستبندامم هس میتونید برید ببینید:*
پ.ن هفت: خب بازم ساعت از دو گذشته و من در پسِ پست گذاشتن هنوز بیدارم:)) گشنمم هس :))) امیدوارم بتونم صبح زود بیدارشم و یه چیزی بخورم..
هندزفریها تو گوشم بودن با ولوم بالا طبق معمول دلم تنهایی میخواست! دلم میخواست بزنم به یه راه و برم و فقط برم یه راهی که توش آشناهای زیادی رو ببینم پیش یه سریهاشون واستم و کلی نگاهشون کنم و از یه سری ها هم فقط عبور کنم دلم میخواست هندزفری به گوش، با کفشای ونس، با یه مانتوی جلو بستهی گشاد که استینای پف و گشاد داره، با یه مقنعهی مشکی که بهمم میاد، با یه کوله پشتی که روش پره از پیکسلای رنگارنگ، کنار خیابون راه برم و برگای نارنجی رنگی که از درختا افتادن پایین رو لگد کنم، دلم میخواست کلی راه برم، انقد که پاهام تاول بزنه، انقد که بگم عاقا من غلط کردم دلم میخواست کلی عکس بگیرم از همه چیزو همه ور دلم میخواست برم برم و هیشکی نگه کجا میری هیشکی نگه کجای میای، هیشکی نگه دلم برات تنگ میشه، هیشکی نگه زود برگرد، هیشکی نگه منتظرتم
* سلاام چطورییین؟
** دوسه روز بود که حقیقتا خراب بودم-_- آخه عاقا خیلی زوووره که بیای جون بکنی حالتو خوب کنی بعد یهو شی عن بزنه به همه زحمتات شروع اسفندم قرار بود عالی بشه ولی داغون شد در حالت عادی میتونستم حسای بدم و عواملشون رو کنترل کنم ولی این دوسه روز خیلی داغون بود حالا کی دوباره بره اینهمه راهو؟
*** یه چند وقت بود این فکر تو سرم میگشت که دوباره یه داستان رو شروع کنم به نوشتن قبلا چندین تا داستان شروع کردم و حتی بعضیاشون رو تا هفتاد درصد پیش بردم ولی یهو ولشون کردم خدا میدونه کسایی که داستانمو میخوندن چقد فحشم میدادن که یهو دیگه خبری ازش نبود:( خودمم الان از ته قلبم غمگینم برای این موضوع که چه داستانای قشنگی داشتم و حالا حتی همون نوشته های قبلیمو ندارم که ادامشون بدم
ولی خب بازم از رو نرفتم و دلم خواست دوباره بنویسم:)) تو همین فکر بودم که دو روز پیش یکی از دوستام بهم گفت دوستم میخواد واسه دانشگاهش یه فیلم کوتاه بسازه و دنبال نویسنده میگرده منم گفتم یه نفرو سراغ دارم و حقیقتا کلی چشمام قلبی قلبی شد که گاهی، از من به عنوان نویسنده یاد میشه:)))
و خلاصه قبول کردم یه فیلمنامهی کوتاه تو این دو روز بنویسم گرچه که اولین تجربهی کوتاهنویسیم بود ولی موفق شدم*_* طرف از داستان خوشش اومد و ازش خواستم اگه ساختش برا منم بفرستش*__*
عاقا داستان نوشتن خیییلی خوووبه همین فیلمنامهی کوتاهی که نوشتم، نسبت به همهچیش حس مالکیت دارم حتی به فیلمی که اگه ازش ساخته بشه*___*
نوشتن خیلی حس خوبیه اینکه یه دنیا برا خودت بسازی، تمام شخصیتهاش رو بسازی، تمام اتفاقاتش رو خلق کنی *______*
**** یه چیز ناخوشاینده دیگه ازین روزا، شک داشتن به رویاهامه! به اینکه عایا رویایی که دارم میسازم واقعا چیز خوبیه؟ این راهی که دارم میسازمش راه درستیه؟ و انقد این شک تو مغزم میگذره که در آخر تمام رویام تبدیل میشه به یه منِ تنها که فقط برا خودش باشه
و سر همین موضوع، بعلاوه ی بخش دوستارهی این پست، از متیس دور موندم از رویاهایی که داشتم برا خودم میساختم دور شدم و الان داره مغزم میگه چیزی که هنوز نمیدونی واقعا برات خوب هست یا نه رو رویاپردازی نکن و حس میکنم شاید بهتره به حرفش گوش بدم:/
***** واهاعااای یه چیز خیلیی خوووب بالاخره با مهدی گیمری رو شروع کردیمممم بالاخره مهدی از گیماش فیلم گرفت و من با تمام حال خرابم تو همین چند روز براش فیلمارو ادیت زدم و تو یوتیوب گذاشتیمشون و حقیقتا خیلی خوشحالیم ازین موضوع*___*
اینبار پ.ن نداریم فقط دلم برا هشتگای انتهای متیس تنگ شده
هندزفری تو گوشم بود با ولوم بالا طبق معمول دلم تنهایی میخواست! دلم میخواست بزنم به یه راه و برم و فقط برم یه راهی که توش آشناهای زیادی رو ببینم پیش یه سریهاشون واستم و کلی نگاهشون کنم و از یه سری ها هم فقط عبور کنم دلم میخواست هندزفری به گوش، با کفشای ونس، با یه مانتوی جلو بستهی گشاد که استینای پف و گشاد داره، با یه مقنعهی مشکی که بهمم میاد، با یه کوله پشتی که روش پره از پیکسلای رنگارنگ، کنار خیابون راه برم و برگای نارنجی رنگی که از درختا افتادن پایین رو لگد کنم، دلم میخواست کلی راه برم، انقد که پاهام تاول بزنه، انقد که بگم عاقا من غلط کردم دلم میخواست کلی عکس بگیرم از همه چیزو همه ور دلم میخواست برم برم و هیشکی نگه کجا میری هیشکی نگه کجای میای، هیشکی نگه دلم برات تنگ میشه، هیشکی نگه زود برگرد، هیشکی نگه منتظرتم
کلاهو رو سرم گذاشتم و پشت سرش رو موتور نشستم: ببین سرعتتو زیاد کنی خودمو میندازم پایینا!
خندیدو موتور رو راه انداخت: باشه من سرعتمو زیاد میکنم توم خودتو بنداز پایین
جیغ کشیدم: اصن واستااا میخوام پیاده شممممم
خندید: همین بود شوق و ذوقت برا موتور سواری؟ با مشت به پشتش کوبیدم و گفتم: خیلی خریییی
- چرا میزنی؟ صفا کن بابا:))
به حرفش خندیدم و شروع کردم به دید زدن اطراف یکم سرعت رو بیشتر کرد و سریعا با جیغ من مواجه شد: هی یواش برو
توجهی نکرد و گفت: موتورُ حال میکنی؟
- آررهه خیلی خفنههه
- خب پس بذا بیشتر حال کنیم
اینو گفت و سرعت گرفت دستامو محکم دورش گرفتم و شروع کردم به جیغ کشیدن سر هر پیچ، مردم و زنده شدم
وسط جیغام گفتم: بخدااا ما یه جون بیشتر نداریمممم.
هشتگهیجان. هشتگزندگی. هشتگدریم. هشتگموتور. هشتگدوردور. هشتگصفا. هشتگهوا. هشتگ هشتگ هشتگ:)))
چیزی نیس کالیستوی من لطفا آروم باش انقدر وحشیانه ندرخش الان اقیانوس یخت آب میشه آروم باش اروم بدرخش میدونم سخته برای منم سخته ولی این خواستهی خودم بود
خودم بودم که ازش خواستم درستش رو بهم نشون بده شاید این یه نشونه بود که بهت بگه اشتباهه میدونم، توم میدونی سخته یکم
اشتباه خودم بود ادم جایز الخطاست اما نمیدونم تا کجا جایزه! نمیدونم تا کجا منِ آدمِ جایزالخطا، قراره خطا کنم نمیدونم تا کجا قراره خطاهام بخشیده بشن البته فک کنم بخشیده نمیشن و من تاوانشون رو میدم ذره ذره
بیشتر دارم پی میبرم به اینکه اره من خوب نیستم و فقط فکر میکنم خوبم من هیچوقت نتونستم راه درستو انتخاب کنم اصلا من هیچوقت هیچ راهی رو انتخاب نکردم
منِ کالیستو، کالیستوی من دارم اذیت شدنتو میبینم دارم آب شدن اقیانوس یخت رو میبینم دارم از بین رفتنت رو میبینم همش تقصیر خودمه من دارم بقیه رو هم اذیت میکنم من واقعا متاسفم برای خودم خواهش میکنم بیا با هم قوی باشیم. قوی بودن تنها کافی نیس. بیا با هم دنبال راه درست باشیم. من خسته شدم انقد که دنبال راه درست بودم و پیداش نکردم خسته شدم ازینکه نتونستم بهت نزدیک بشم خسته شدم ازینکه هنوز نتونستم تعیینت کنم
کالیستوی من کاش الان پیشت بودم و کنارت اشک میریختم کاش میتونستم بغلت کنم کاش میتونستم فقط تورو داشته باشم
کاش میشد الان پیشت بودم تنها و دور از همه چیز دلم میخواد بنویسم خیلی بنویسم انقد که خالی بشم ولی نمیشم من آدم خوبی نیستم من بلد نیستم چطور آدمارو دوست داشته باشم همیشه با خوب بودنم اذیتشون کردم اصلا کاش کاملا بد بودم اینجوری یهو به خودم نمیومدم که آهای تویی که فک میکنی خیلی خوبی ببین چیکار کردی ببین که این خوبی نیست تو خودتو گول میزنی تو فقط فکر میکنی که خوبی تو وسط همهی خوبیات همه چیو خراب میکنی این خوبی نیست تو یه ادمِ خوبِ بدی و اینطوری خیلی بیشتر از بد بودنت آدمای اطرافت رو اذیت میکنی
کاش میشد من واقعا تنها باشم کاش میشد هیچ دوستی نداشته باشم که اینطور اذیت بشن و اذیت بشم شاید اونموقع هم از تنهاییم شکایت میکردم ولی فکر میکنم اونطوری خیلی بهتره شکایت از تنهایی خیلی بهتر از شکایت از اینه که با خوب بودنت کسایی که دوست داریو اذیت کنی این خوبی نیست
این خیلی سخته خیلی خیلی سخته که فکر کنی شاید تمام خوب بودنت تظاهره
تاحالا به خودتون شک داشتین؟ به اینکه واقعا چجور آدمی هستین!
خیلی سخته که به خودت شک داشته باشی خیلی سخته که خوب بودنتو بد ببینی خیلی سخته که خودتم ندونی بالاخره تو چی هستی، کی هستی، چی میخوای، کجا داری میری، میخوای چیکار کنی
من نمیدونم چطور خودم رو تعیین کنم من نمیدونم کیم من نمیدونم چیم
یعنی اینبار میتونم تمومش کنم؟ میتونم قید همه رو بزنم؟ میتونم خودمو بسپرم به تنهایی تا شاید پیدا بشم؟ یعنی میشه وقتی خوابیدم و بیدار شدم، یادم نره که چیکار کردم و چقدر اذیت شدیم؟ یعنی میشه ادامه ندم؟
من دلم نمیخواد دیگه با کسی حرف بزنم من دلم تنهایی میخواد
* چی بودم و چی شدم؟
بنظرم من هنوز اونی که باید باشم نیستم ولی بازم خیلی تغییر کردم و تغییرایی که کردم رو دوست دارم. خب من خیلی آدم خجالتیی بودم شاید هنوزم هستم ولی خب نسبتش خیلی کمتر شده. بدلیل همین خجالتی بودنم خیلی کمحرف بودم و هیچوقت حرف نمیزدم مگه اینکه کسی ازم سوالی بپرسه!:/ الان مقدار حرف زدنم زیاد تغییری نکرده ولی دلیلش عوض شده!:|
یه سری تجربههایی رو داشتم تو چهارسال اخیر که باعث شد خیلی عاقل تر بشم:)
ولی هنوزم که هنوزه، قصد ندارم از مود بچگی بیام بیرون:/ و حاضر نیستم به هیچ عنوان تو بحث های کثیف بزرگترها شرکت کنم-_- (و حتا بعضی بحثهای شیرینشون)
دیگه اینکه نسبت به قبل اندکی به قدرت ارادم افزوده شده، اعتماد بنفسمم خیلی بهتر شده و یاد گرفتم که خودم رو بیشتر دوست داشته باشم،
و الان هرچقدر بیشتر فکر میکنم حس میکنم بیشتر تغییر نکردم تا اینکه تغییر کرده باشم:/ یا شایدم نمیتونم بنویسمشون نمیدونم در هر صورت خود الانم رو دوست دارم و سعی دارم هر روز تبدیل به یه آدم بهترش کنم:)
** خببب سلاااام. دیگه چخبرررر؟؟
من اگه بخوام ازین دو سه روز گذشته براتون بگم اینه که مودم خیلی داااغون بود. ولی به درسی که یاد گرفتم میارزید! پونزده اسفند رو من تماما با گریه و خواب و آهنگ و تو حیاط بودن و هیچی نخوردن گذروندم:/ کلی با هیشکی حرف نزدم و به جاش با خودم حرف زدم زمانایی که تو حیاط بودم، همش به آسمون نگاه میکردم یا به کوه های خیلی دور به ماه و ستاره ها و چراغای روشنِ دور دست و کلی گریه کردم و حرف زدم کلی با خودم حرف زدم و خودمو بغل کردم و اشکای خودمو پاک کردم
اون وسطاش مامانم اومد پیشم، بهش نگاه نکردم و اونم دقیق نشد تو صورتم ولی فهمید که کلی حالم خوب نیست و گریه دارم فقط یه چیزی پرسید که: به یاد گذشتههاتی؟
و این دقیقا چیزی بود که من اصلا به یادش نبودم. حال بدم ذرهای مربوط به گذشتم نبود و منم فقط در جوابش گفتم: نه به یاد آیندمم چیز بیشتری براش نگفتم و خوشبختانه اونم چیز بیشتری ازم نخواست؛ و فقط گفت زودتر بیا خونه که سرما نخوری
ازین بابت خوشحالم که مامانم پاپیچم نمیشه و میذاره بعضی وقت هارو خودم تنها بگذرونم.
و نهایتا اون روز انقد که همش یا تو حیاط بودم یا خواب بودم یا تو گوشی، مامانم گف همش یا خوابی یا سرت تو اون کوفتیه، افسردگی گرفتی:)) ولی این همون افسردگی ساعتی خودمون بود که یکم مدت زمانش طولانیتر شده بود:))
درسته اون روز حالم خیلی خیلی خوب نبود ولی از هر طرف نگاه میکنم، چه از چپ، چه از راست، چه از بالا، چه از پایین(خا دیگه بسه مزه ریختی)، خلاصه که از هر طرف میبینم اون روزم شاید ظاهرا بیهوده گذشت و من کار خاصی نکردم ولی از درون اتفاقای خوبی افتاد و من الان خیلی حالم خوبه که اون روز رو گذروندمممم و تونستم بهتر بشم از روزهای قبل:)))
*** دیگه واقعا تصمیم گرفتم جدی بشینم و مفصل با جوشای صورتم حرف بزنم و بهشون بفهمونم که دیگه جاشون رو صورت من نیست و میتونن ازین به بعد به خودشون زحمت ندن و دیگه پدیدار نشن:))
همکارانی که در این بحث میخوان کمکم کنن، آلورا و سرکه سیب و صابون زردچوبه هستن! میدونم هیچکدومشون به هم هیچ ربطی ندارن:/ ولی خب فعلا همینا در دسترس هستن و امیدوارم که بتونیم همینجوری به تفاهم برسیم:))
پ.ن: امرووووز رفتم کلی نخ رنگی جدید گرفتممم و حقیقتا نیستید ببینید با چهارتا نخ رنگی چطور ذوق مرگ میشمم:)))))
پ.ن دو: عاقااا ینی چی که میخوان نت رایگان بدن؟؟؟ من تازه دیشب بسته گرفتممم نمیخااام. بگین پول منو پس بدن:/
پ.ن سه: بعضی وقتام حس میکنم تو نوشتنا و حرف زدنام از کلمه خب» خیلی استفاده میکنم:/
پ.ن چاهار: واسه خواهرم یه قسمت از کارتون خرسهای کله فندقی رو دان کردم. بعد الان که گذاشته ببیندش، میبینم زیرنویسه و خیلی گنگ حرف میزنن! صداشو که بیشتر کردم دیدم انگاری یه پسره شاید ده ساله داره یه تنه داره جای تمام شخصیتا حرف میزنه و کارتون رو دوبله میکنه:))) خیلی خوب بود اصن تلاشش تحسین برانگیز بود:))))
* سلام. من خوبم:)) شماچطورین؟
** در این لحظه حس آرومِ خیلی خنثایی دارم.
*** امروز یه تصمیم جدی گرفتیم و با هم دست دادیم که پاش بمونیم:) و قدمهای اولیه رو هم برداشتیم و این خیلی خوبه خیلی.
**** خب راستش زیاد سخنم نمیاد این روزا:))
***** هممم بیاید تا از سریال جدیدی که میبینم بگم براتون: "پیکی بلایندرز"
آری پیکی بلایندرز، توماس شلبی و داداشاش:)) عاقا فیلمش خیلی خفنه. یکی از دوستام خیلی وقت پیش معرفی کرده بود بهم و تا الان که هنوز شک داشتم واسه دیدنش، بازم خودش بالاخره تیر خلاصیو زد و طی چندید حرکت شبانه، دست به دست نت نامحدود شبانهی همراه اول دادم و هر پنج فصلشو دانلود کردم:))
ژانرش جنگی، جنایی، درام و هیجانانگیزه =)) یه بکش بکشیه که بیا و ببین =)) یه خفن بازیایی دارن که بیااا و ببین =)) عاقا اصن یه وحشی بازیایی دارن که فقط بیاااا و ببییین =)) واویلااا دیگه نگم براتوون
خلاصه اگه یهوقت خواستین ببین به هیچ عنوان همراه خانواده نبینیدش! چون در اون صورت خودتون رو هم باید با عفتتون همونجا چال کنید.
پ.ن: قرار بود عکس دستبندامو بذارم برای خانوم ماه *_* و هر کی دوس داره ببینه:)) عاره بزنید رو همین + عکس. بقیشم اگه خواستین ببینید میذارم + اینجا تو چنلم
پ.ن دو: خب یکی دوتا عکس هم از آقای شلبی بذاریم که این روزا همه جا هست :)) + یک + دو لعنتی انقد خفنه که ازش متنفرممم:))
پ.ن سه: چندین و چند شبه که من خیلی بیدارم خیییلی! شب دوستداشتنیه ولی میدونم شب بیداری خوب نیس! و تصمیم گرفتم سعی کنم شب بیداریمو درست کنم و زودتر بخوابم! البته تصمیمم هنوز قطعی نیست ولی درصدش جای پیشرفت داره!
* سلام. یکم دیره ولی سال نوتون مبارک:))
حالتون چطوره خوبین؟
من خوبم:))
** خب میبینم که از پارسال تا الان حضورم چقد کمرنگ شده اینجا و حتی یه پست هم نذاشتم! راستش یکم درگیر بودم. درگیر یه سری چیزها و بیشتر درگیر سفارشا بودم. به لطف دوستان کلی سفارش دستبند داشتم از قبل عید تا الان:)) و هنوزممم دارم میبافم:)))
*** عید امسال با اینکه همه در خانه بودن، اما برای من خیلی قشنگ بووود^_^ نه که بیرون رفتن رو دوست نداشته باشم ولی در خانه بودن رو هم خیلی دوست دارم:)))
و دلیل های زیبای دیگهش اینکه امسال پیش مامانبابام بودم*_* و اینکه کلی کارایی که دوست داشتمو انجام دادم*__* و دیگه اینکه کلی دستبند بافتمممم *___* و حتی بعضی شبا تا صب بیدار بودم و میبافتم و یه حالی اصن که نگم براتون:))) و دیگهتر اینکه فیلمای قشنگ دیدممم*____*
**** دیشب دو تا گزینه پیش روی خودم گذاشتم؛ و از خودم خواستم بین هیچکدام و هیچکدام یه گزینه رو انتخاب کنم! خب من هیچکدوم ازین هیچکدومارو انتخاب نکردم! نمیدونم شاید خودخواهی کردم و یا حتی بیمعرفتی!
در اصل گزینههام چیز دیگهای بودن و چون حس میکردم نمیشه بین اونا یک گزینه رو انتخاب کرد به هیچکدام تغییرشون دادم.
میدونید اگه هیچکدام رو انتخاب میکردم علاوه بر بقیه به خودم هم ظلم میکردم! آره شاید خودخواهی کردم
خلاصه که نمیخام بیشتر ازین بهش فکر کنم. شاید بیمعرفتی بود ولی دیگه به اینم نمیخام فکر کنم به خودخواهیمم نمیخام فکر کنم به هرچیزی که حس و حالمو بد کنه نمیخام فکر کنم
من یه انتخاب کردم و نمیخام مدام به این فکر کنم که درست بود یا اشتباه و با این فکر هر روز حسای منفی به مغزمو به انتخابم بدم و نابودش کنم. پس همینجا پروندش رو میبندیم و
تماااام:))
پ.ن: بچه هااااا فردا سفارشا رو میفرستممم و خیلییی ذوق دارم واسه این اولیناا نمیدونم صاحبای دستبنداهم اندازه من ذوق دارن یا نه:)))
پ.ن دو: وااای یه عالمه خفنیجات دارم برای متیس *_____* خیلی دوستدارم الان بنویسمو امشب پستش کنم ولیییی هنوز سفارشام کامل نشده و ازونجایی که به احتمال فراوانی امشبم تا صبح درگیرشون باشم پست متیس رو میذارم برای فردا یا پسفردا :)) اینجا اعلام کردم که زیرش نزنم:)))
پ.ن سه: وبلاگهایی هم که دنبالشون میکنم رو خیلی وقته سر نزدم! و این رو هم میذارم برای فرداشب=))
کلید انداختم، در حیاط رو باز کردمو دویدم سمت خونه از همون بیرون با صدای بلند گفتم: مامااان داداش اومد؟ وارد خونه شدم مامان سلام گفت و منم جوابشو دادم
_ نه نیومده هنوز
گوشیمو از جیبم درآوردم و همونطور که از پله ها بالا میرفتم بهش زنگ زدم. قبل ازینکه چیزی بگم گفت: وسایلمو جمع کردم، لباسامم گذاشتم تو اتاقت، تا چند دقه دیگه هم میام خونه.
لبخند زدمو و با گفتن یه باشه و خدافظ تماسو قطع کردم.
چمدون رو گذاشتم وسط اتاق و بازش کردم. از رگال لباسام چند تا شال و هودی و تیشرت و مانتو برداشتم و گذاشتم رو تخت. کفشای الاستارم رو هم که از قبل تو جعبه گذاشته بودم، کنار چمدون گذاشتم. و همشونو بهمراه بقیه ی وسایلم گذاشتم تو چمدون. لباس و وسایل داداش رو هم که زیاد نبودن همون کنار جا دادم.
وارد هتل مورد نظر شدیم و دو تا اتاق گرفتیم. تقریبا بعدازظهر بود. باهاش تماس گرفتم. تا شب میرسیدن. بعد از قطع تماسم براش لوکیشن فرستادم تا راحتتر مسیر رو پیدا کنه
یه حسی شبیه همون حسی که دیشب توصیفش کردی قلبم تو معدم بود:))
از بالکن ورودشونو دیدم و قلبم تندتر و تندرتر زد.
نفهمیدم زمان چطور گذشت، کِی اومد بالا، کِی وارد اتاق شد، فقط یهو دیدم همه جا تاریکه و تو بغلشم:)))
هشتگچارصدویک، هشتگآدرنالین، هشتگمن، هشتگاو، هشتگذوق، هشتگاشکشوق، هشتگ هشتگگ هششتگگگ عاقاا هشششتگگگگگ =)))
پ.ن: قطعا و قطعا این قسمت از متیس، تو ذهنم خیلی خییلی قشنگتره ولی حقیقتا توانایی تایپ جزییات رو ندارم. اخه اشکم درمیاد. دیگه واویلااا
کلاهو رو سرم گذاشتم و پشت سرش رو موتور نشستم: ببین سرعتتو زیاد کنی خودمو میندازم پایینا!
خندیدو موتور رو راه انداخت: باشه من سرعتمو زیاد میکنم توم خودتو بنداز پایین
جیغ کشیدم: اصن واستااا میخوام پیاده شممممم
خندید: همین بود شوق و ذوقت برا موتور سواری؟ با مشت به پشتش کوبیدم و گفتم: خیلی خریییی
- چرا میزنی؟ صفا کن بابا:))
به حرفش خندیدم و شروع کردم به دید زدن اطراف یکم سرعت رو بیشتر کرد و سریعا با جیغ من مواجه شد: هی یواش برو
توجهی نکرد و گفت: موتورُ حال میکنی؟
- آررهه خیلی خفنههه
- خب پس بذا بیشتر حال کنیم
اینو گفت و سرعت گرفت دستامو محکم دورش گرفتم و شروع کردم به جیغ کشیدن سر هر پیچ، مردم و زنده شدم
وسط جیغام گفتم: بخدااا ما یه جون بیشتر نداریمممم.
هشتگهیجان. هشتگزندگی. هشتگدریم. هشتگموتور. هشتگدوردور. هشتگصفا. هشتگهوا. هشتگ هشتگ هشتگ:)))
* سلاااام. خب من تو این مدت که نبودم چالشای زیادی برگزار شد و از طرف شما دعوت شدم تا شرکت کنم:)) فک کنم همشونو تو همین یه پست انجام بدم. ایشالله که قبول باشه:))
** خب اولیش هشت لبخند در سالی که گذشت :))
اولین لبخند برا این بود که تو عید ۹۸ با یه اتفاق، چند قدمِ بزرگ به آرزوهام نزدیکتر شدم:))
دومیش هم همون عید بود که بعد از یه مدت دوری از خانواده، باهم یه سفر کوچیک رفتیم و اونجا کلی با دختر عموم (که صمیمیترین رفیقمه) خوش گذشت
سومین لبخند وقتی بود که تو اتاقم کلی وسیلهی کوچیکو بزرگ رو جا دادم و یه نفس راحت کشیدم:))
چهارمی اون روزایی بودن که کلی خداروشکر میکردم بخاطر چیزایی که داشتم و چیزایی که قرار بود در آینده داشته باشم :))
پنجمی وقتی بود که دیدم یکی ازون مواردی که میخاستم در آینده اتفاق بیفته و قبل از داشتنش، بخاطرش از خدا تشکر کرده بودم برام بوجود اومده( البته این فقط یه مورد نبود و جدیدا به این اتفاق موارد دیگه هم اضافه شده:)))
ششمین لبخند روزی بود که نمره امتحانامو دیدم :دی
هفتمی اولین درآمدی بود که برا خودم ساختم *_* و تو اولین سفارشا کلی ذوق کردیممم
و هشتمی تمام رویاهایی که ساختمو باهاشون لبخند زدم:))
_ نمیدونم چقد این چالشو درست انجام دادم ولی همینا اولین چیزایی بودن که به ذهنم اومدن:))
*** دومین چالش ده کاری که قبل از مرگم باید انجام بدم *_*
یک: گواهینامه بگیرم، کلی موتور سواری کنم، تخته اسکیتبرد داشته باشم و باهاش کلی اسکیت سواری کنم، پیانو داشته باشم و کلی برا خودم پیانو بزنم، ساز کالیمبارو هم خیلی دوست دارم و ازینم میخام داشته باشم حتمااا و همینطور میخام اتوبوس ویآر داشته باشم حتا حتا و حتا یه چیز دیگه که نمیگم:)))
دو: یه سایت خیلی خفن و رنگی میخوام بسازم:))
سه: میخام یه رمان خفن بنویسم و همینطور کتابای دیگهای هم:)) به عبارتی نویسنده باشم.
چهار: خودم برای خودم قرآن رو معنی کنم؛ بدون تفسیر!
پنج: اون سفر نچندان دوری که برنامهریزی کردم رو برم *_* و بعدا ها کلی کشورای مختلف رو میخام سفر کنم و بالاخره یه جای خیلی قشنگ و خوش آبو هوا رو انتخاب کنم و همونجا زندگی کنم:))
شیش: اون اتاقی که قولش رو به خودم دادم، که یه طرفش تماما شیشست و رو به دریا، یه طرفش کاملا آیینست و یه طرفشم خودم رنگ زدم و نقاشی کردم رو برا خودم بسازم.
هفت: پاراگلایدر سوار بشم *_* برم یه شهربازی خفن و خودمو با همهی همهی وسایلاش خفه کنمم =))) و یه پرش از ارتفاعِ دو نفره رو تجربه کنم =))
هشت: مامان بابام رو بفرستم مکه و کربلا که میدونم خیلی دوستدارن برن. مخصوصا مامانم خیلی دوست داره:))
نه: به آدمای زیادی کمک کنم برای رسیدن به ارزوهاشون:)
ده: یه زندگی خفن بسازیم. با اونیکه باید:)))
_نمیدونم دقیقا بر چه اساسی این کار رو کردم ولی خب بعضی موارد کلی بیشتر از یدونه چیزن و سعی کردم بیشتر چیزایی که بهم ربط دارن رو یهجا بنویسم:))
__ و حتا خیلیاشون به زودی و در ایندهی نچندان دور واقعی میشن :)))
پ.ن: خب یه چالش دیگه هم بود فکر کنم نامهای به یه دوست یا یه شخصی که وجود نداره! که این رو تو پستای بعدی میذارم:))
پ.ن دو: عاقاااا کلی حرف دارمممم. کلی چیزایی که برای خودم خفنن و دوست دارم حتما بنویسمشوون ولی اگه بخام بنویسمشون پستم دیگه زیادی طولانی میشه پس میذارم برا پست بعدی:))
پ.ن سه: و در آخر مررسی از دوستای خوبم که به این چوالش دعوتم کردن:
فاطمهیعزیزم(Dark Angel) *_*
مریمخانوومَممم:))
میمجانِجانم(خانومماه) :*
و حجیمیجاانم=)))
وهمینطور
رهامآقایخفن=))
پ.ن چاهار: و اگه کس دیگه ای هم دعوتم کرده و من ندیدم یا نگفتم، واقعا ببخشیدِ من رو پذیرا باشین. هم حافظم گاهی کامل لود نمیشه و هم این چند وقت کمتر میتونم بیام وبلاگ و نتونستم همهی پستاتونو ببینم:)♥️
باز از سیارش خارج شده و معلق شده تو فضا!
نمیتونم چیزی بهش بگم یکم دست خودش نیست!
یه وقتایی اعصابمو میریزه بهم یه وقتایی دعواش میکنم ولی همزمان بهش میگم دوسش دارم. نمیخام وقتایی که دعواش میکنم ازم متنفرشه. آخه بخاطر خودشه چون دوسش دارم چون میخام دوسم داشته باشه. چون میخام بدونه اگه یه روزی هم هیچکس نبود، من هستم. میخام بدونه من همیشه هستم.
بعضی وقتا میریم با هم چراغارو نگاه میکنیم.
این چراغای دور رو
مامان میاد و فکر میکنه حواسش سمت گذشتس! فک میکنه وقتایی که میاد چراغارو نگاه میکنه یاد گذشته میفته و دلش میگیره ولی من میدونم میدونم که اون اصلا به گذشته فکر نمیکنه! میدونم که همش تو فکر آیندست میدونم که اون چراغا یه جورایی براش امیدن میدونم که وقتایی که دلش میگیره میره چراغارو نگاه میکنه و حالش بهتر میشه
منم میرم کنارش وایمیستم، بغلش میکنم و باهاش چراغارونگاه میکنم. یه وقتایی هم اسمونو، ستاره هارو باهاش حرف میزنم، بهش یاداوری میکنم که باید قوی باشه. که باید در مقابل حسای بدش مقاومت کنه نباید بذاره وجودشو بگیرن نباید فکر کنه که تنهاس! آخه من هستم. من هیچوقت تنهاش نمیذارم.
یه وقتایی دلش میخاد با یکی حرف بزنه. یوقتایی دوس داره یکی باشه که از حال ناارومش براش بگه تا شاید اون یکی بتونه کمکش کنه و حالش زودتر خوبشه ولی نه که من نذارم با کسی حرف بزنه و جلوشو بگیرم. نه فقط بهش میگم میدونی که ممکنه اون یه نفری که بهش ناارومیهاتو بگی اونم حالش نااروم بشه! یا ممکنه نتونه از پشت گوشی درک کنه و ناخواسته یه چیزی بگه که بدتر بشی! اخه نمیخام حالش بدتر بشه بهش میگم بیا با خودم حرف بزن بیا خودمون باهم حالتو خوب کنیم
براش اهنگ میذارم. بغلش میکنم، اشکاشو پاک میکنم. یه وقتایی میریم باهم ساز میزنیم. با هم عکسای خوشگل میبینیم. یا میریم اون چتایی که قشنگن رو چند باره میخونیم. بعضی وقتا هم دو قسمت دو قسمت فیلم میبینیم و سعی میکنم کلی کمکش کنم که زودتر حالش خوب بشه
من هیچوقت تنهاش نمیذارم، چون میدونم من تنها کسیم که میتونم کاملا درکش کنم. میتونم بفهمم کِی دلش گرفته، کِی حالش بده، کِی دلش بغل میخاد، یا کِی دوسداره گریه کنه
همیشه کنارشم. تو همهی لحظه ها و من حواسم بهش هست! همیشهی همیشه:)
هرچقدر سعی میکنم برای گذاشتن پست جدید، فایده نمیکنه. چند وقته که دلم با حرف زدن یا نوشتنِ حس و احوالم برای بقیه باهام راه نمیاد و دوست ندارم واسه کسی تعریف کنم که چیشده یا داره چی میشه یا هرلحظه و دقیقه و ساعت چه حس و حالی رو میگذرونم. و
نمییدونم تا کِی قراره اینطور باشم.
فقط بگم که این روزا حال خوبم بیشتره
درباره این سایت