خندیدم و گفتم:
- اگه دستت بهم رسید، بزن
خنده ای سر داد و گفت:
+ الان که دیگه دستم بهت میرسه
از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم چند قدم آنطرفتر ایستادم و همانطور که نگاهش میکردم خندیدم.
لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بیمعطلی، شروع کردم به دویدن
+ کجا میری
میخندیدم و سعی میکردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمیدانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!
داشتم تعادلم را از دست میدادم و نزدیک بود بین زمین و هوا معلق شوم که مرا گرفت؛ با خنده گفت:
+ دیدی دستم بهت رسید
بین نفس زدن هایم که بخاطر دویدن به وجود آمده بود، میخندیدم
متوجه موقعیتم که شدم، سعی کردم دیگر نخندم و تعادلم را به دست آورم. از آغوشش بیرون آمدم! دستم را داخل جیبم بردم و موبایلم را بیرون اوردم. ساعت ۹ شب بود.
متوجه معذب شدنم شده بود. همانطور که میخندید با کف دستش چند ضربه ی آرام، بالای سرم زد و گفت:
+ گشنت شده گوریلو
اخم کردم:
- عمت گوریله!
نمیدانم چطور اما خوب بلد بود همیشه حال و هوایم را عوض کند
+ لوسی دیگه.
جواب دادم:
- عمَته
+ زنداییته
- خااا
خندیدیمدوباره:))
درباره این سایت