کلید انداختم، در حیاط رو باز کردمو دویدم سمت خونه از همون بیرون با صدای بلند گفتم: مامااان داداش اومد؟ وارد خونه شدم مامان سلام گفت و منم جوابشو دادم

_ نه نیومده هنوز

گوشیمو از جیبم درآوردم و همونطور که از پله ها بالا میرفتم بهش زنگ زدم. قبل ازینکه چیزی بگم گفت: وسایلمو جمع کردم، لباسامم گذاشتم تو اتاقت، تا چند دقه دیگه هم میام خونه.

لبخند زدمو و با گفتن یه باشه و خدافظ تماسو قطع کردم.


چمدون رو گذاشتم وسط اتاق و بازش کردم. از رگال لباسام چند تا شال و هودی و تیشرت و مانتو برداشتم و گذاشتم رو تخت. کفشای ال‌استارم رو هم که از قبل تو جعبه گذاشته بودم، کنار چمدون گذاشتم. و همشونو بهمراه بقیه ی وسایلم گذاشتم تو چمدون. لباس و وسایل داداش رو هم که زیاد نبودن همون کنار جا دادم.


وارد هتل مورد نظر شدیم و دو تا اتاق گرفتیم. تقریبا بعدازظهر بود. باهاش تماس گرفتم. تا شب میرسیدن. بعد از قطع تماسم براش لوکیشن فرستادم تا راحت‌تر مسیر رو پیدا کنه


یه حسی شبیه همون حسی که دیشب توصیفش کردی قلبم تو معدم بود:))

از بالکن ورودشونو دیدم و قلبم تندتر و تندرتر زد. 


نفهمیدم زمان چطور گذشت، کِی اومد بالا، کِی وارد اتاق شد، فقط یهو دیدم همه جا تاریکه و تو بغلشم:)))


هشتگ‌چارصدویک، هشتگ‌آدرنالین، هشتگ‌من، هشتگ‌او، هشتگ‌ذوق، هشتگ‌اشک‌شوق، هشتگ هشتگگ هششتگگگ عاقاا هشششتگگگگگ =)))

پ.ن: قطعا و قطعا این قسمت از متیس، تو ذهنم خیلی خییلی قشنگتره ولی حقیقتا توانایی تایپ جزییات رو ندارم. اخه اشکم درمیاد. دیگه واویلااا


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها